«غلامرضا» از روحیهای حساس و شکننده برخوردار است. در صحنهی قربانی گوسفند، این ویژگی شخصیتی او نمود پیدا میکند. هرچند «محمدابراهیم» او را به بهانهی بازی قائم باشک به پاشیر زیر زمین میبرد تا صحنهی قربانی را نبیند، ولی او با شنیدن صدای گوسفند به بالا آمده و با صحنهی گوسفند بیسر مواجه میشود و حالش دگرگون میشود.
دگرگونی شخصیت «غلامرضا» سطحی و کوتاهمدت است. این دگرگونی در حد یک سفر خیالی و زنده شدن خاطرات گذشته و پارهای آرزوهای بربادرفته است. این سفر خیالی فرصتی به «غلامرضا» و «ماه منیر» میدهد تا خاطرات گذشته را زنده کنند و با آب و رنگ آرزوهای خود، آنها را به دلخواه خود تغییر دهند.
* «ماه منیر: وقتی رسیدیم به گذر من میدوم تو کوچه در میزنم.
غلامرضا: نه دخترم کوچه تاریکه میترسی.
ماه منیر: شما که سر کوچه باشین نمیترسم، میخوام داد بزنم مادر، مادر، آقاجونو آوردم از تبعید.
غلامرضا: اگه عمرم به تهرون نرسید چی؟ اگه نعشمو قطار آورد تهرون چی؟
ماه منیر: خاکت کجاست، به ماها که نشون ندادن.
غلامرضا: خودتو و غلامرضا رو نیارین سر خاک، بفرستینشون سینما بخندن، از بسکه گریه براشون بده، ناخوش میشن سر قبر. به محمدابراهیم بگو مراقب خواهر برادراش باشه.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۴۷)
این دگرگونی و صحبتهایی که در سفر خیالی میان او و «ماه منیر» رد و بدل میشود، مبیّن ویژگی دیگری از شخصیت «غلامرضا» است و آن، درک قوی نسبت به وقایع و جریانات زندگی و مسائل و ویژگیهای هریک از اعضای خانوادهاش است؛ گرچه به دلیل معلولیت ذهنی و پریشانی حواس، جایگاه خود را در نقش پدر«ماه منیر» یا همسر «سارا» فراموش میکند و دچار اشتباه میشود.
به طور کلی، «غلامرضا» از شخصیتهای همهجانبه و ایستای فیلمنامه است؛ همه جانبه از این جهت که در داستان به شرح وجوه مختلف شخصیتی او پرداخته شده است و ایستا، به این دلیل که تا پایان داستان بدون تحول و دگرگونی باقی میماند.
جلال الدین
از شخصیتهای فرعی، پویا و همهجانبهی فیلمنامه است که حضور و نقش چشمگیری در داستان دارد. او پسر سوم و فرزند چهارم مادر است. مدتی به عنوان نمایندهی تامالاختیار شرکتصادرات برادرش و به قصد تحصیل طب، در آلمان به سر میبرد ولی پس از مدتی، «محمدابراهیم» او را عزل میکند و بهتنهایی مسئولیت کارها را برعهده میگیرد. او مأیوس و مغبون همراه با کدورت وکینهای که از برادر به دل دارد، به تهران باز میگردد. به عنوان کارمند سادهی بانک به کار مشغول میشود و به جای زندگی خوب و مرفّهی که میتوانست با حقوق نمایندگی شرکت و شغل طبابت ترتیب دهد، مجبور میشود همراه همسرش، شبانه روز، برای کسب درآمد تلاش کند.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
او و همسرش زندگی زناشویی رضایتبخشی ندارند و به نحو تأسف باری، جدا از هم به سر میبرند و تنها با ضبط صدایشان بر روی نوار کاست، با هم ارتباط کلامی برقرار میکنند.
وی اهل مطالعه است. این مطلب را علاوه بر جملات نغزی که بنابر مقتضای حال بر زبان میآورد، از صدای ضبط شدهی «مهین» نیز متوجه میشویم:
* «مهین: … بالأخره نگفتی آخر کلیدر چی شد… باز در شکردون رو درست نبستی، خونه شد دنیای مورچگان موریس مترلینگ…» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۰۳)
از روحیهای حساس و شاعرانه برخوردار است و نگاه او به زندگی و جریاناتش، عرفانی است. این نوع نگاه را از سخنان او متوجه میشویم:
* «جلال الدین: آدم برهنه به دنیا میاد. برهنه هم از دنیا میره. هرچه سبکبارتر بهتر. دنیا حکم دریا رو داره، زندگی، زورق. آب در کشتی هلاک کشتی است. بحری بی جامه، امید نجاتش بیشتره تا مسافر با اثاث.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۱۶)
* «جلال الدین: تلخی با قند شیرین نمیشه. شبو باید بیچراغ روشن کرد.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۰۹)
همچنین، سرشار از احساسات است و روح لطیفی دارد. نمونهای از این احساسات و عاطفهی سرشار را در ارتباطش با «غلامرضا» میبینیم. او با «غلامرضا» هماتاق میشود و با حوصلهی تمام، او را تحمل میکند. «غلامرضا» نیز بر اثر محبت او اغلب نزد او به سر میبرد. او «غلامرضا» را «تنبور محبت» و«تن پاکباطن» مینامد که مبیّن نوع نگاه عارفانهی او نیز میباشد.
باوجود احساسات سرشاری که نسبت به خانوادهاش دارد، کینهای قدیمی از «محمدابراهیم» به دل دارد و این کینه باعث میشود که مترصّد فرصتی باشد تا با او به مخالفت بپردازد؛ چنانکه «غلامرضا» را سوژهی بحث و جدل با برادرش قرارمیدهد تا حرفها وانتقادات خود را به او بگوید.
* «محمد ابراهیم: …والله آدم لخت و عور از دنیا بره بعض اینه که تو این ماتمسرا بشینه، یکه بشنوه از این گرهگوریا.
جلال الدین: آدم برهنه به دنیا میاد. برهنه هم از دنیا میره. هرچه سبکبارتر بهتر. دنیا حکم دریا رو داره، زندگی، زورق. آب در کشتی هلاک کشتی است. بحری بیجامه، امید نجاتش بیشتره تا مسافر با اثاث.
محمدابراهیم: پس شمام بسم الله هرباترپلو، تارزان خان افلاطون. ضرب زورخونه رفت آقا مرشد بفرما کنسرت بده، ارکستر فینالمونیک وی ای(فیلارمونیک وین)
جلال الدین: سالک نه جای کسی رو تنگ میکنه، نه کسی جاشو تنگ. میشد به جای سیلی آبدار یک مشت آب زد به صورت این مصفّا.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۱۷)
چنانکه قبلا اشاره کردیم، «جلال الدین» شخصیتی پویا است؛ از آن جهت که دچار تحول در فکر و رفتار میشود و آن تحول در نحوهی برخوردش با برادر و کنار گذاشتن کینهی چند سالهاش از اوست. اما این تحول بر خلاف آنچه در«محمدابراهیم»رخ میدهد، تحولی یکباره و غیر منتظره است؛ «محمد ابراهیم»، «غلامرضا» را به حمام میبرد و دربرابر نافرمانی او از رفتن به زیر آب داغ، او را میزند. «جلال الدین» با دیدن سیاهی زیر چشم «غلامرضا» ناراحت میشود و به سراغ «محمدابراهیم» میرود تا درباره رفتار زشتش با او صحبت کند، ولی کار به مشاجره میکشد. «محمدابراهیم» کمربند خود را کشیده، با او درگیر میشود، به زمین میافتد و درست در این لحظه «جمال» به داد او میرسد و دربرابر «محمد ابراهیم» میایستد. شبهنگام که «جمال» به اتاق «جلال الدین» و «غلامرضا» میرود، «جلال الدین» به او میگوید:
* «تو پیر خاموشی، پیرچراغ این شب تیره. همه راز این خاندان رو مادر به تو نگفته بود. تو خود واقفی به اسرار.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۳۰)
و «جمال» چنین پاسخ میدهد:
* «جمال: نه نیستم، اُم شما گفت جلال الدین اهل عرفانه و محمدابراهیم گمراه. حیرت کردم وقتی دیدم اهلی با وحشی همان میکند که وحشی با اهلی.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۳۰)
و «جلالالدین» به شرح ماجرای پیدایش اختلاف با برادرش میپردازد.
* «جلال الدین: مأیوس برگشتم تهران. پیری پیدا شد، ناپیدا. یأس به رضایت رسید تا این که برادری آمد قادر و کینهکش.
جمال: این اخوان از لطف خانه مادری حالا صفای طفولیت دارند. اطفال اخلاق محبت از مادر کسب کنند احسن، تا سر عشق از پیران.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۳۲)
از این گفتگوها در مییابیم که «جلال الدین» با آموختن رموز عشق از پیر ناپیدا، نتوانسته بود سیاهی کینه را از دل خود بزداید و تنها ناامیدی خود را به رضایت بدل کردهبود. «جلال الدین» عارف، با «وحشی» همان رفتار را میکرد که وحشی با او میکرد و عیب این رفتار نسنجیده را هرگز در سیر و سلوکهای عرفانی کشف نکرده بود تا اینکه در جریان آن دعوا، به تحولی که میبایست، دست یافت.
* «جلال الدین: تازیانه آن دعوا، مجازات کینه جاهلانه بود. درد شلاق، شرم گناه رو شست. تنبیه خطاکار، رحمته. امشب، شب رحمته که من بیکینه میخوابم به امید صبح.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۳۲)
نکتهی قابل توجه در باب هوشیاری او این است که، نحوهی تحولش نیز ما را به یاد تحول و دگرگونیهایی که در شخصیت برخی از عرفا و بزرگان حکمت رخ داده است، می اندازد؛ ماجرای دگرگونیهای یکبارهای که بر اثر دیدن یک خواب یا یک شخص برایمان ذکر کرده اند، مانند آنچه که در شخصیت بزرگانی چون«مولانا»، «عطار»، «ناصرخسرو» و دیگران رخ داده است.
ماه منیر
از دیگر شخصیتهای فرعی، همهجانبه و ایستای فیلمنامه است او دختر بزرگ و فرزند سوم خانواده است. پس از تبعید پدر، مادر به همراه فرزندانش به نزد او میروند ولی به خاطر ضعف بنیهی «ماه منیر»، مجبور به بازگشت میشود و این بازگشت و جدایی اعضای خانواده از یکدیگر، عواقب زیادی برای آنها داشته است. این موضوع بر روحیهی حساس «ماه منیر» تأثیر میگذارد و خود را به خاطر این پیشامد مقصر میداند.
«ماه منیر» به خاطر روحیهی عاطفی شکننده و آسیب پذیرش، از مشکلات روحی فراوانی رنج میبرد. نمونه های زیر، دلایلی بر این مدعا هستند:
او خود را سبب ساز مرگ پدر و تنهایی مادر میداند. هرچند که او در آن زمانی که والدینش تصمیم به جدایی از یکدیگر را گرفتند، طفلی نوپا و بیاراده بوده و دیگران به خاطر او تصمیم میگیرند و جایی برای سرزنش او باقی نمیماند، ولی دلیل همهی دردسرهای پیش آمده را طالع نحس خود میپندارد و خود را به تصور شوم بودنش سرزنش میکند. نمونهی درگیری ذهنیاش را در سفر خیالی او و «غلامرضا» میبینیم.
* «ماه منیر: اگه بندر دریای آتیش باشه و کشتی به ساحل برف نشسته، پا به اسکله نمیذارم. آقاجون. دیگه ماه منیر دیوار جدایی بین شما و مادر نیست….
اگه باز چشمام بیمار حصبهاس، کور میشم تا نبینم مرگ پدری رو از درد تنهایی مردن. آقاجون. بابای غریب.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۴۶)
* «ماه منیر: وقتی رسیدیم به گذر من میدوم تو کوچه در میزنم.
غلامرضا: نه دخترم کوچه تاریکه میترسی.
ماه منیر: شما که سر کوچه باشین نمیترسم، میخوام داد بزنم مادر، مادر، آقاجونو آوردم از تبعید.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۴۷)
او در روابط زناشویی و آگاهی از اصول زندگی مشترک ناتوان و بی اطلاع است. او دوبار ازدواج ناموفق را تجربه میکند. همسر اولش یک بازاری متمول به نام «حاج آقا زاویه» بود که عاشق «ماه منیر» بود و برای آسایش و راحتی او هر کاری میکرد. با این حال «ماه منیر» از زندگی با او دلشاد نبود. «ماه منیر» با حسرت آرزو میکند:
* «ماه منیر: کاش مادر ماهارم مث عکسهای تو آلبومش حفظ میکرد….کاش هنوز تو قاب بچگی بودیم»
و در جواب «ماه طلعت» که از او میپرسد، کی باعث جدایی او و «حاج آقا زاویه» شد، میگوید:
* «ماه منیر: ماه منیر، زنی که باید دختر خونه میموند. نه همسر.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۳۸)
* «ماه طلعت: مادر میگه میخواستی هرشب کار به قهر بکشه.
ماه منیر: اومدن شوهر به خونه، شروع زندگی زناشویی بود. وقت شکستن لاله و شمعدون. زاویه وجودش تجربه و تحمل بود.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۳۸)
و به خاطر آسایش خودش درخواست غیرمنتظرهای از همسرش میکند:
* «ماه منیر: ازش خواستم زن بگیره. قبول نکرد، عاشق بود، به سلامت من بیشتر فکر میکرد تا راحتی خودش.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۳۸)
پس از جدایی، «زاویه» او را به خرج خودش، برای مداوا به فرنگ میفرستد و بهترین آسایشگاه را برای درمان او انتخاب میکند. در آنجا با «دکتر» آشنا میشود و با او ازدواج میکند.
* «ماه منیر: رئیس بیمارستان یه دکتر ایرونی بود، یه هموطن در غربت، یه حامی محترم. تور ارامش بود برای یک روح عاصی. دکتر عقل و عشقو با هم داشت. قصدش درمان کامل یک بیمار بود.» ( مجموعه آثار علی حاتمی:۱۱۴۰)