گروهی به بررسی نوع تصویر و بازنمایی زنان در آثار مؤلفان بخصوصی میپردازند که یا به بازتولید کلیشههای جنسیتی پرداخته و یا در بازتعریف بازنماییهای جنسیتی موفق بودهاند.
گروهی به دورههای متعدد رسانهای در نحوهی پرداختن به مقولهی جنسیت توجه نشان دادهاند و آثار متعددی را دردورههای زمانی نسبتاً گسترده مورد بازبینی قرار دادهاند تا بتوانند روند تغییرات تدریجی را نسبت به بازنمایی جنسیت مشخص کنند.
گروهی نیز به تأثیر آثار بر روی مخاطبانشان و چگونگی بازتعریف این نوع بازنماییها توسط تماشاگران تمرکز کردهاند. در این بررسیها مخاطبان سوژههای فعالی تلقی شدهاند که واکنشهای متفاوتی را نسبت به انواع بازنماییها از خود نشان میدهند.
در تحقیق حاضر تلاش میشود ضمن بررسی چگونگی بازنماییها نسبت به زن در آثار داریوش مهرجویی، تغییرات زمانی این بازنماییها نیز مورد بازبینی و کاوش قرار بگیرد.
فصل سوم
۳- مبانی نظری
۳-۱- مقدمه
در یک تحقیق کیفی، محقق برخورداری از یک چارچوب نظری از قبل تعیین شده را برای تحقیق ضروری میداند، به این جهت که عمل محقق را محدود میکند (ایمان، ۱۳۸۸: ۱۷۲). برای پرداختن به مبانی نظری موجود پژوهش، این نظریهها را میتوان در سه رویکرد تقسیمبندی کرد:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
رویکرد رسانهای که شامل نظریههای کاشت، برجستهسازی، مارپیچ سکوت، قالببندی رسانهها، جامعهی تودهای و بازنمایی میشود.
رویکرد فمینیستی که دربردارندهی نظریههای تفاوت جنسی، نابرابری جنسی و ستمگری جنسی است.
نظریههای کمکی در تعیین مقولهها با توجه به دو رویکرد رسانهای و فمینیستی که عبارتند از: نظریهی نقش جنسیتی، نظریهی سرمایه بوردیو، نظریهی فمینیستی خشونت، نظریهی ادبیات گفتاری زنانه، نظریهی سبک پوشش، نظریهی باورهای اعتقادی زنان، نظریهی فنای نمادین زنان در رسانه و نظریهی تحقیق فمینیستی.
۳-۲- رویکرد رسانهای
۳-۲-۱- نظریهی کاشت[۵۲]
این نظریه که به اثرات رسانهها پرداخته، اولینبار توسط جرج گربنر[۵۳] (۱۹۷۳) مطرح شده است. گربنر بر این باور است که تلویزیون در میان رسانههای مدرن چنان جایگاه محوری در زندگی روزمرهی ما یافته است که منجر به غلبهی آن بر محیط نمادین ما شده و پیامهایش در مورد واقعیت جای تجربهی شخصی و سایر وسایل شناخت جهان را گرفته است (مک کوئیل، ۱۳۸۵: ۳۹۹). اهمیت رسانهها نه در تشکیل توده، بلکه در آفرینش راههای مشترک انتخاب و نگریستن به رویدادها است که با بهره گرفتن از نظامهای مبتنی بر تکنولوژی عملی میشود و بر راههای مشترک نگریستن و فهم جهان می انجامد. در واقع، رسانه گرایش به این دارد که روایتهای یکسان و نسبتاً مورد وفاق از واقعیتهای اجتماعی ارائه دهد و مخاطبان خود را نیز سازگار با آن فرهنگپذیر کند. رسانهی تلویزیون، ذهنیت بینندگان قوی خود را چنان شکل میدهد و قالبگیری میکند که از نظر بینندگان، جهان پدیدهای پست، ناآرام و غیر قابل اعتماد است (مهرداد، ۱۳۸۰: ۱۶۲). این نظریه تماشاگران را به دو دستهی ضعیف و قوی تقسیم میکند. تأثیرپذیری از تلویزیون همان چیزی است که گربنر آن را «کاشت» نامیده است و به علت نظم و هماهنگی که رسانه در ادامهی پیام در طول زمان دارد، دارای قدرت تأثیرگذاری فراوان است، چنان که باید آن را شکلدهندهی جامعه دانست (دیباچی، ۱۳۸۴: ۲۳۶).
۳-۲-۲- نظریهی برجستهسازی[۵۴]
نظریه برجستهسازی در سال ۱۹۷۲ توسط مکس مک کامبز[۵۵] و دونالد شاو[۵۶] مطرح شده است. آنها با مطالعهی برجستهسازی در مبارزه ریاست جمهوری سال ۱۹۶۸ (ایالات متحده آمریکا) این فرضیه را مطرح کردند که رسانههای جمعی برای هر مبارزه سیاسی، اولویتهایی را تعیین میکنند و بر اهمیت نگرشها نسبت به موضوعهای سیاسی اثر میگذارند (سورین[۵۷] و تانکارد[۵۸]، ۱۳۸۴: ۳۲۷). رسانهها در انتقال پیامها، نوعی اولویت یا برجستهسازی بهوجود میآورند. آنها با برجسته ساختن برخی موضوعات میتوانند بر اطلاعات مردم تأثیر بگذارند. به عبارت دیگر، رسانهها اگرچه نمیتوانند تعیین کنند که مخاطبان چطور فکر کنند، اما میتوانند مشخص کنند که دربارهی چه چیزی فکر کنند. مخاطب در این نظریه پویا است، اما مسئولیت جهتدهی به افکار مردم با رسانهها است. به عبارت دیگر، وظایف رسانهها عبارت است از: الگوی آگاهیبخشی، الگوی برجستهسازی و الگوی اولویتبخشی (زارعیان، ۱۳۸۲: ۱۲۰).
۳-۲-۳- نظریهی مارپیچ سکوت[۵۹]
این نظریه توسط الیزابت نوئل نیومن[۶۰] ارائه شده است. وی رابطهی میان ادراک نظر اکثریت و نظر خصوصی در مورد موضوعهای مختلف را تحلیل کرده است. مطابق این نظریه کسانی که با مصرف برنامههای رسانهای متوجه میشوند که نظری برخلاف نظر اکثریت دارند از تنها ماندن در جامعه بیم داشته و ترجیح میدهند ساکت بمانند. به این ترتیب، هرچند ممکن است این اشخاص از نظر تعداد اکثریت باشند اما با این حال سکوت آنها در نهایت اقلیت را تقویت میکند. این نظریه مارپیچ سکوت نام دارد، زیرا آنها که تصور میکنند در اقلیت هستند، تمایل دارند بیش از پیش سکوت کنند و درنتیجه کار به تقویت وفاق عمومی می انجامد. در چنین وضعیتی، نظر حاکم میدان بازتری برای خودنمایی پیدا میکند و به حذف تدریجی هر نظر دیگر منجر میشود و به این ترتیب مارپیچ سکوت شکل میگیرد. نیومن معتقد است که اگر سه ویژگی ارتباط جمعی یعنی انباشت، همصدایی و همهجایی با هم جمع شوند، رسانهها در شکلدهی افکار عمومی نقش اساسی دارند (لاسورسا[۶۱]، ۱۳۸۲). از نظر نیومن، رسانهها بر حرکت مارپیچی سکوت از سه طریق تأثیر میگذارند:
رسانهها با اعلام این موضوع که چه بخشی از نظریههای افکار عمومی غالب است، حدسیات مردم را شکل میدهند.
رسانهها این گمان را تقویت میکنند که کدام بخش از افکار عمومی دربارهی واقعهی مورد نظر در حال گسترش است.
رسانهها این گمان را شکل میدهند که شخص میتواند نظر کدام بخش از افکار را منتشر کند، بدون این که منزوی شود.
تمام مردم برای صحبت کردن دربارهی واقعهای که دربارهاش تعبیرات گوناگونی بیان میشود، به مقدار زیادی تحت تأثیر ذهنیتی قرار دارند که به باور شخص، همان افکار عمومی است (آذری، ۱۳۸۴: ۱۶۸-۱۶۹).
۳-۲-۴- نظریهی قالببندی رسانهها[۶۲]
رسانهها یکی از چند گزینهی احتمالی را انتخاب میکنند تا گزارشی را ارئه دهند و شیوهی قالببندی این گزارش میتواند بر مخاطب تأثیر بگذارد و باعث شود که وی نگرش خاصی دربارهی یک موضوع پیدا کند. نکتهی مهمی که در مورد قالبهای رسانهای وجود دارد این است که آنها غالباً به مسئولیت نسبت داده میشوند، اما مهم این است که آنها غالباً چنین وانمود میکنند که بعضی افراد همچون بی خانمانها، در مقایسه با جامعه به طور کل، نسبت به برخی مسائل مانند نابرابریهای سیاست، مسئولیت دارند. تحقیقات نشان داده که این نه پیشداوری آگاهانه، بلکه عملکردها و هنجارهای ژورنالیستی متعارف است که به قالببندی رسانهای برخی گروههای اجتماعی از قبیل آمریکاییان آفریقایی منجر شده و به ارائه تصاویری منتهی میشود که کمتنوعتر و کم قاطعیتتر از تصاویر همتاهای سفیدشان هستند (لاسورسا، ۱۳۸۲).
۳-۲-۵- نظریهی جامعهی تودهای[۶۳]
بر اساس این نظریه، رسانهها در جامعهی تودهای بهصورت انحصاری اداره میشوند و برای سازماندهی و هدایت تودهها بهصورت مخاطبان، مصرفکنندگان، رایدهندگان و کنترل بازار ابزاری مؤثر به شمار میروند. در جامعهی تودهای رسانهها صدای اقتدار محسوب میشوند. آنها هدایتکننده افکار عمومی بوده و نیازهای روانی افراد را ارضاء میکنند. از نظر میلز[۶۴] با نفوذ جامعهی تودهای، رسانهها میتوانند شرایط کنترل جامعه را بهصورت غیردموکراتیک از «بالا» فراهم سازند. قدرت بالقوه رسانهها در جامعهی تودهای ناشی از تمایلات انحصارگرایانه و مشکل پاسخگویی از طرف جامعه است (مهرداد، ۱۳۸۰: ۷۹).
۳-۲-۶- نظریهی بازنمایی[۶۵]
مفهوم بازنمایی به شدت وامدار آثار استوارت هال[۶۶] است و از آن به عنوان ایدهای بنیادین در مطالعات فرهنگی و رسانهای یاد میشود. هال بازنمایی را به همراه تولید، مصرف، هویت و مقررات بخشی از چرخهی فرهنگ میداند و این ایده را مطرح میکند که بازنمایی، معنا و زبان را به فرهنگ ربط میدهد (هال، ۱۹۹۷: ۱۵). او شاخصترین چهرهی مطالعات فرهنگی[۶۷] است که با رجوع به نظریهی «هژمونی[۶۸]» گرامشی[۶۹] به احیای نگاه انتقادی گرامشی به فرهنگ میپردازد (گیویان و سرویزرگر، ۱۳۸۸: ۳). او عقیده دارد که بازنمایی، کاربرد زبان برای چیزهای معنادار جهان پیرامون ما محسوب میشود و زبان ابزاری است که توسط آن ما قادریم به تولید معنا بپردازیم. از طریق زبان است که میتوان معانی را به دیگران انتقال داد و با آنها مبادله کرد. زبان به عنوان یک نظام بازنمایی است که میتوان از نشانهها، نمادهای تصویری و متنی و صوتی استفاده کرد. زبان یکی از رسانههایی است که از طریق آن افکار، احساسات و ایدههای ما در فرهنگ بازتاب میشود (رستگارخالد و کاوه، ۱۳۹۱). هال در درون نظام زبان از سه مقولهی مفاهیم، اشیا و نشانهها نام میبرد و معتقد است مجموعهای از فرایندها این سه را به هم ربط میدهند. هال این فرایند را «بازنمایی» مینامد و بر اساس چنین ایدهای معتقد است که معنا برساختهی نظامهای بازنمایی است. از نظر هال بازنمایی دو استراتژی کلیشهسازی و طبیعیسازی را در خود دارد.
کلیشهسازی فرآیندی است که بر اساس آن جهان مادی و جهان ایدهها در راستای ایجاد معنا طبقهبندی میشوند تا مفهومی از جهان شکل بگیرد که منطبق بر باورهای ایدئولوژیکی است و در پشت کلیشهها قرار گرفته است. هال کلیشهسازی را کنش معناساز میداند و معتقد است برای درک چگونگی عمل بازنمایی، نیازمند بررسی عمیق کلیشهسازیها هستیم (هال، ۱۹۹۷: ۲۵۷).
طبیعیسازی فرایندی است که از طریق آن ساختهای اجتماعی، فرهنگی و تاریخی بهصورتی عرضه میشوند که گویی اموری آشکارا طبیعی هستند و طبیعیسازی به شکل ضمنی دارای کارکرد ایدئولوژیک است. در فیلم و تلویزیون دنیا بهصورت دنیایی سفید، بورژوازی و پدرسالار نشان داده میشود و بر این اساس، طبیعیسازی وظیفهی تقویت ایدئولوژی مسلط را بر عهده میگیرد. گفتمانهای طبیعیساز چنان عمل میکنند که نابرابریهای طبقاتی، نژادی و جنسیتی بهصورت عادی بازنمایی میشوند (هیوارد[۷۰]، ۱۳۸۱: ۲۰۴ و ۲۰۵).
۳-۳- رویکرد فمینیستی
۳-۳-۱- نظریهی تفاوت جنسی
مضمون اصلی ادبیات مربوط به تفاوتهای جنسی در دوران معاصر این است که زندگی روحی درونی زنان در شکل کلی خود با حیات روحی مردان متفاوت است. زنان از نظر ارزشها و منافع بنیادی خود، شیوهی داوریهای ارزشی، ساخت انگیزههای دستاوردی، خلاقیت ادبی، تفننهای جنسی، احساس هویت و نیز از نظر فراگردهای کلی آگاهی و ادراک خود دربارهی ساخت واقعیت اجتماعی، بینش و برداشتی متفاوت از مردان دارند. مضمون دوم این است که شکل کلی روابط زنان و تجربههای زندگیشان شکل متمایزی است. در واقع تجربهی کلی زندگی زنان از کودکی تا پیری تفاوتی اساسی با تجربهی مردان دارد (ریتزر[۷۱]، ۱۳۷۴: ۴۷۰). در اصل، این نظریه ناظر به تفاوتهایی است که از هر نظر مردان و زنان را از هم متمایز میکند. این نظریه معتقد است که ضعف ایدئولوژی غالب این است که در نگاه ماهیت باور خود نمونه اصلی و اولیهی فرد را بر مرد انتزاعی، آزاد و مستقل اختصاص میدهد و در مقابل آن زن از لحاظ سیاسی و تاریخی محروم و مطرود واقع میگردد. به همین دلیل، باید مبانی نهادهای حقوقی، نه بر اساس نادیده گرفتن تفاوتها و یکسان پنداشتن زن و مرد بلکه بر اساس مطرح کردن و بها دادن به ویژگیها و صفات زنانه بازسازی شود (کلربلو[۷۲]، ۱۳۸۳). نظریهپردازان تفاوت جنسی معتقدند که شیوههای متمایز زندگی زنان نه به عنوان انحرافهایی از شیوهی بهنجار، بلکه باید به عنوان شقوق کارآمدی باشند که میتوانند جای شیوههای مردانه را بگیرند. داعیهی این رهیافت این است که هرگاه شیوههای زنانه در جامعه عجین شود، جهان جایی امنتر و انسانیتر برای همه خواهد بود (ریتزر، ۱۳۷۴: ۴۷۳).
۳-۳-۲- نظریهی ستمگری جنسی
این نظریه، موقعیت زنان را پیامد رابطهی قدرت مستقیم میان زنان و مردان میداند، که طی آن مردان منافعی عینی و بنیادی در نظارت، سوءاستفاده، انقیاد و سرکوبی زنان دارند و به وسیلهی اعمال ستم جنسی بر زنان این منافع را برآورده میکنند. این الگوی ستمگری به طور عمیقی در سازمان جامعه عجین شده و ساختار تسلط بنیادی پدرسالاری[۷۳] را شکل داده است. پدرسالاری یک ساختار قدرت است که با یک نیت عمومی و قوی ابقاء میشود و بنابراین تفاوتها و نابرابریهای جنسی، فرآوردههای پدرسالاریاند (ریتزر، ۱۳۷۴: ۴۸۴). نظریهپردازان ستمگری جنسی، مفاهیم زنانگی و مردانگی را حاصل پدرسالاری میدانند و معتقدند این مفاهیم واقعیت را واژگون میکنند تا چیرگی و تسلط یک جنس بر دیگری تداوم داشته باشد و به این شکل تفاوت جایگاه و نقشهای اجتماعی زنان و مردان در طول تاریخ و در قالب زنانگی و مردانگی تداوم یافته است (بارت، ۱۳۸۰). در این نظریه پدرسالاری نظامی جهان شمول است و هیچ حوزهای از جامعه وجود ندارد که مردان در آن دخیل نباشند. بهنظر این گروه، هر نظام سلطهی مردانه را همواره نوعی تقسیم کار جنسی تقویت و تثبیت میکرده است (آبوت[۷۴] و والاس[۷۵]، ۱۳۸۱: ۲۹۳).
۳-۳-۳- نظریهی نابرابری جنسی
این نظریه معتقد است که زنان و مردان نه تنها موقعیتهای متفاوتی در جامعه دارند، بلکه در موقعیتهای نابرابری نیز قرار دارند. زنان در مقایسه با مردان همتراز، از منابع مادی، منزلت اجتماعی، قدرت و فرصتهای تحققنفس کمتری برخوردارند؛ این جایگاه اجتماعی میتواند بر طبقه، نژاد، شغل، قومیت، دین، آموزش و ملیت و یا بر هر عامل مهم اجتماعی دیگری مبتنی باشد. این نابرابریها از سازمان اجتماعی نشأت میگیرد و هیچگونه الگوی تفاوت طبیعی مهمی برای تمایز دو جنس وجود ندارد. نابرابری جنسی از آن رو وجود دارد که زنان در مقایسه با مردان از قدرت کمتری برای تحقق نفس برخوردارند. تمام نظریههای نابرابری بر این باورند که هم مردان و هم زنان در برابر ساختارها و موقعیتهای اجتماعی برابرانهتر میتوانند واکنشی آسان و طبیعی داشته باشند (ریتزر، ۱۳۷۴: ۴۷۴-۴۷۳). این نظریه معتقد است که تمایزها و تفاوتهایی که منشأ نابرابری دارند و زنان از آنها رنج میبرند را باید از بین برد. برای مثال، میتوان به برابری یکسان زن و مرد در دسترسی به امکانات حقوق و ارتقای شغلی اشاره کرد (کلربلو، ۱۳۸۳).
۳-۴- نظریههای کمکی در تعیین مفاهیم و مقولهها
۳-۴-۱- نظریهی نقش جنسیتی
یکی از چارچوبهای اصلی برای تعیین هنجارها و ارزشهای هر فرد «جنسیت» است. افراد بر پایهی جنسیتشان به گونهای متفاوت اجتماعی میشوند و پیشبینی میشود که نقشهایی متفاوت بپذیرند. بنابراین، جنسیت در تعیین نقشهای اجتماعی و خانوادگی از تأثیرگذارترین عوامل است (سفیری و زارع، ۱۳۸۵). از مردان و زنان انتظار میرود که پس از ازدواج نقشهایی ویژه بپذیرند که وظایف مربوط به آن نقشها بر پایهی کلیشههایی فراوان تعیین شده است که جامعه نیز آن را گسترش میدهد (اسپایکرمن[۷۶]، ۱۹۹۷). پذیرش این نقشها از سالهای کودکی آغاز میشود. هر جامعه با اغراقآمیز کردن جنبههای واقعی و خیالی تفاوتهای زیستی زن و مرد نگرشها و رفتارهایی دو سویه را در دو مجموعهی زنانه و مردانه طبقهبندی میکند و آن چه دوام این نقشهای جنسیتی تفکیک شده را فراهم میسازد، وجود نهادهایی مانند خانواده، مدرسه، گروه همسالان و رسانهها است. در صورتی که مرز نقشهای جنسیتی تبدیل به مرزی کاملاً مشخص و غیرقابل جابهجایی شوند، کلیشههای نقش- جنسیت شکل میگیرند. این کلیشهها که دارای تمامی خصایص یک ساختار هستند و افراد تمایلات نقشی خود را با آن وفق میدهند، به عنوان راهکارهایی برخاسته از گذشته و سنت پاسخگویی موقعیتهای کنونی جامعه هستند (فوریشا[۷۷]، ۱۹۷۸: ۱۴۷).
۳-۴-۲- نظریهی سرمایهی پیر بوردیو[۷۸]
سرمایه در نظر بوردیو به هر نوع قابلیت، مهارت و توانایی اطلاق میشود که فرد میتواند در جامعه بهصورت انتسابی یا اکتسابی به آن دست یابد و از آن در روابطش با سایر افراد و گروهها برای پیشبرد موقعیت خود بهره ببرد. در واقع موقعیت افراد بر حسب حجم و نوع سرمایه آنها مشخص میشود و جایگاه آنها را ابتدا در خانواده و سپس در جامعه مشخص میسازد (فکوهی، ۱۳۸۴: ۱۴۵). موقعیت و پایگاه را معمولاً به عنوان رتبه یا موقعیت شخص در گروه یا یک گروه در رابطه با گروههای دیگر تعریف میکنند (هورتون[۷۹] و هانت[۸۰]، ۱۹۸۹: ۱۰۵). کارکردهای سرمایه بهعنوان یک رابطه اجتماعی درون یک سیستم مبادله است و این واژه به همه کالاهای مادی و نمادین گسترش یافته است که میزان و ارزش یک شخصیت موجود و در یک کلمه جایگاه وی را در یک ساختار اجتماعی مخصوص نشان میدهد (هارکر[۸۱]، ۱۹۹۰: ۱۳). طبق نظر بوردیو، جایگاه و موقعیت هر کنشگری او را به سوی الگوی رفتاری خاصی متمایل میسازد. در نتیجه، افرادی با جایگاه سروری در پی به اجرا درآوردن راهبردهای بقا و حفظ خشونت نمادین و تنزلیافتگان مستعد بهکارگیری راهبردهای براندازی و انهدام هستند» (ریتزر، ۱۳۷۴: ۷۲۴). توزیع انواع سرمایه، تعیینکنندهی موقعیت طبقاتی عینی فرد در نظام اجتماعی است. به عبارت دیگر، ساخت طبقاتی از طریق ترکیب انواع این سرمایهها به وسیله گروهها روشن میشود. طبقات بالا بیشترین میزان سرمایهی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را دارد. طبقات متوسط مقدار کمتری از این انواع را در اختیار دارد و طبقه پایین کمترین مقدار این ترکیب از منابع را مورد بهرهبرداری قرار میدهد (ترنر[۸۲]، ۱۹۹۸: ۵۱۳-۵۱۲).
۳-۴-۳- نظریهی فمینیستی خشونت
سازمان ملل در قطعنامهی مربوط به حذف خشونت علیه زنان در سال ۱۹۹۳، خشونت علیه زنان را این گونه تعریف کرده است: «هرگونه رفتار خشن وابسته به جنسیت، که موجب آسیب جسمی، جنسی، روانی یا رنج زنان شود؛ چنین رفتاری میتواند با تهدید، اجبار یا سلب مطلق اختیار و آزادی صورت گرفته و در جمع یا خفا رخ دهد» (سازمان بهداشت جهانی، ۱۳۸۰: ۳۰).
ایدهی اصلی این نظریه این است که فرآیندهای اجتماعی و اقتصادی مستقیم و غیرمستقیم در جهت حمایت از نوعی نظم اجتماعی خاص و ساختار خانوادگی پدرسالار عمل میکنند. پدرسالاری باعث میشود زنها پایینتر قرار بگیرند و الگوی تاریخی خشونت سیستمی علیه زنان شکل بگیرد (گلز[۸۳] و استراوس[۸۴]، ۱۹۷۹). از این منظر، علت اصلی خشونت زناشویی در ساختار خانوادهی سنتی قرار دارد که نوعی نظم اقتدارگرایانهی مردسالار است. علاوه بر این، محققان فمینیست برتری مرد را به شکلی مشخص و آشکار علت اصلی خشونت خانگی میدانند (استراوس و یودانیس[۸۵]، ۱۹۹۰: ۸۲۵-۸۴۱).
۳-۴-۴- نظریهی ادبیات گفتاری زنانه
زبان پدیدهای اجتماعی و الگویی برای ساختار جامعه است. مردم زبان را تنها برای انتقال افکار و احساساتشان بهکار نمیبرند، بلکه به گونهای از آن استفاده میکنند تا بتوانند ارتباطشان را با یکدیگر به خوبی توصیف کرده و به خود هویت ببخشند (فازولد[۸۶]، ۱۹۹۰: ۱). در میان فمینیستها، زبان یکی از موضوعات اصلی و اولیهی پژوهش بوده و تا کنون مجموعه بزرگی از پژوهشها دربارهی زنان و زبان صورت گرفته است. این مطالعات نشان میدهند که چگونه قالبهای زبانی (به عنوان مثال، اسم جنس: اوی مذکر) زنان را طرد میکند و چگونه واژگان و قواعد نحو زنان را کنار میگذارد (الدوالت[۸۷]، ۱۳۸۳: ۷۲). به عنوان مثال، نوع واژگانی که مردها و زنها برای توصیف یک امر بهکار میبرند با یکدیگر متفاوت است. در فارسی، زنان از صفاتی مانند «موش، ناز و طفلک» استفاده میکنند، در حالی که مردان کمتر از این واژهها بهره میبرند. همچنین در زبان فارسی کلماتی که در آنها نوعی همدردی وجود دارد مانند «آخه، الهی و بمیرم» مورد استفاده زنان است (نرسیسیانس، ۱۳۸۳). این تفاوتهای زبانی نه تنها در حوزهی نوع واژگان وجود دارد، بلکه در حوزهی الگوهای مربوط به آهنگ گفتار نیز مشاهده میشود. بهنظر برند[۸۸] (۱۹۷۵) الگوهای مربوط به آهنگ گفتار در بین مردان و زنان متفاوت است. زنان از الگوهای مربوط به تعجب، شگفتی و ادب بیشتر از مردان استفاده میکنند. رابین لاکف[۸۹] (۱۹۷۳) بر این باور است که زنان از زبانی استفاده میکنند که نشانگر و و تقویتکنندهی منزلت فرودستی آنان در جامعه است (نرسیسیانس، ۱۳۸۳: ۱۰۳). الکوف[۹۰] نیز معتقد است زنان بیشتر از مردان به بازتولید سنتهای خانوادگی، روابط محلی و آداب و رسوم سنتی میپردازند (الکوف، ۱۳۸۵: ۶۲) و در کنار آنها قانون، سنت و آداب و رسوم جامعه هر یک به نوعی مسئول این وقفههای عجیب سکوت و سخن گفتن بودهاند (وولف[۹۱]، ۱۳۷۹: ۷۳). تحقیقات و مشاهدات نشانگر این موضوع است که مردان تمایل به صحبت کردن در مجامع عمومی را دارند؛ مجامعی که مردان برای ابراز افکار و شگردهای مهارتهای کلامی خود با یکدیگر به رقابت میپردازند و معلومات خود را در این فرصت به رخ یکدیگر میکشند. به همین دلیل آنها کمتر درگیر محاورات در مجامع خصوصی میشوند، در صورتی که عکس این وضعیت در مورد زنها صادق است (نرسیسیانس، ۱۳۸۹).
۳-۴-۵- نظریهی سبک پوشش
در دیدگاه آنتونی گیدنز[۹۲] بدن جایگاه خود و هویت شخصی است و در دوران معاصر بهصورت کانونی برای کسب قدرت و بازاندیشی درآمده است. کنترل بدن یکی از ابزارهای اساسی است که شخص به وسیلهی آن روایت معینی از هویت شخصی را محفوظ میدارد و با این حال «خود[۹۳]» نیز از ورای همین روایت در معرض تماشای دیگران قرار میگیرد. در تمام فرهنگها، لباس وسیلهای برای عرضهی نمادین خویشتن است؛ نوعی شکل دادن به قالب برونی روایتی که فرد برای هویت خویش برگزیده است. در مورد الگوهایی که در مورد نحوهی زیستن، آراستن بدن و مصرف تبلیغ میشود، همواره مقاومتهایی صورت میگیرد؛ به گونهای که گاه به استقلال و آزادی از الگوهای رایج جامعه می انجامد. فرد با آگاهی به تصمیمگیری مبادرت میکند و بر اساس ارزشهای «خود» دست به انتخاب میزند و سبکی را در نحوهی زندگی خود برمیگزیند که با هویت شخصی او هماهنگ و موجد احترام به خویشتن است (آدمیان و همکاران، ۱۳۹۱).
۳-۴-۶- نظریهی باورهای اعتقادی زنان