گر ز بستان منت آید باد | رد کنم عطر بر گل و ریحان |
رگ نجنبیده بر تن هوسم | گشته گر گنج شایگان باران |
به استغنای فقیر قسم که جواب کتابتی که از آنجا آمده اینچنین نوشته شده که آن انعام را بهدست آورده پامال تاراج احمدنگر تصور کردهام، اگر برسد در شکر خواهم افزود و اگر نیاید، شکایتی نخواهد بود. فرد:
سیر چشمانه اختلاط کند | هر که بر خوان تو بود مهمان |
اینکه در تفکر سفر خروار پای غم در دل تنگ بر هم چیده، به حرف رفتن، لبِ بیگناه را در شکنجهی عذاب کشیده. برای آن است که مبادا از رهگذر فضولیها که سرشت طینت فقر است، غبار نقاری بر خاطر عاطر خداوند نشیند و جان ناتوان از غم و الم بیند آنچه بیند. مصراع: یارب آن روز نبیند هرگز.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
فرد:
اگر روزی دلت از من بگیرد | ز غمناکی به تن جانم بمیرد |
رفتن کمینه را وجهی دیگر است که بیان آن را کمال خسّت و دنائت لازم است بلکه خواری و بیاعتباری بر آن قایم. اگر بر باید خاست، به زیر تیغ خجالت باید نشست و اگر به اظهار آن لب باید گشاد و چیزی که دیده بر باید بست قبح اِفشایَش نه به مرتبهای است که به حُسن ادا در اخفای آن تواند کوشید و عیب گفتگویش نه به مثابهای است که به هنر رمز و ایمان توان پوشید. مجملاً معمایی است که چون بشکافند از وی این بیرون میآید که زر میخواهم و بیشتر میخواهم. زهی شرمساری، مصراع: یا رب از عالم بیفتد احتیاج.
به جمعی که تازه در پریشانی افتادهاند آشنایی قدیم دارم. نوشیدنی، گرسنگی دارند و پوشیدنی، برهنگی. نه دیدهای که حال ایشان را بدان صورت توان دید و نه قدرتی که دوستی زیر بار مدد چرخ توانم کشید. از بیسامانی منزل خود چه گویم که در آن نه آفتابه شکستهای است که دست از غم طعام توانم شُست، نه گلیم کهنه که پا به اندازهی آن توان دراز کرد. در بیوقت که از همه جا در نماز، طمع قبلهی بیجاپور است و در بیجاپور انعام و اکرام مختصر در آن قدوهی جمهور خوشنما نیست. در بازار دریوزه بساط ابرام انداختن و مطلب بیش از بیش خود را کم از کم جد ساختن پیش از آنکه از حاسدان، طعن گرانی بشنوم، سبکروحانه خود را در مخاطره هجران میاندازم و بالضرورت به وداع امن و امان پردازم. غالباً روزگار هنوز از سر تقصیر فقیر نگذشته و آنچه کرده از خود راضی نشده. نمیدانم مرا به کجا برد و چرا برد. إنشاءالله خیر باشد. شکر الطاف و اعطایی که بندهی خود را به آن سرفراز و ممتاز ساختهاند. حدّ زبان و اندازه بیان نیست و دامن افشانی نسیم التفات، چهرهی امید را از گرد یأس پاک کرده، زخمهای کاری دل به مراهم مراحم اسفاق رو به بهی آورده و تعظیم و تکریم به طریقی واقع شد که از روی بالادستی که سالها در دل متمکن بوده، در مجلس عالی به کرسی نشانیدم و تفقد و نوازش به نوعی ظهور یافت که جهت عرض مهّمات در کوچه و بازار بسیاری را در عنان اعتبار دوانیدم. مصراع: بلند باد که نامم بلند شد.
چون به ذکر التفات خداوند زمان به هنر خودنمایی برآمده، اگر خطبهی خودستایی در اظهار بعضی خصایص خود ادا نمایم، بیجا نیست. مدح چاکر نیز مدح صاحب است. الحمدالله هرجا که چراغ آشنایی روشن ساختم در پاس آن، مغز استخوان گداختم و نمک احسان هر که روزی خوردهام تمام عمر به شکر شکرش کام و زبان پروردهام. الشکرالله که از جامه خانهی موهبت واهب العطایات به تشریف گرانمایهی وفا مُشرفم و در مجمع بالانشینان پیشگاه محبت و مهر، به صدرنشینی مکلف. هرگز حکایتی نگویم که صدق بر آن لب یَصدِقُنا نفرساید و هیچگاه به وعده زبان نگشایم که بر وفای آن سخنی آید. پنجهی مذلت طمع به قوت ضعیف حرص برتافتهام و درستی از شایستگی و آبرو از خاکساری یافتهام. بر نسخهی تصحیح دعایم بلغ خامهی اجابت است و غلغله گوش ثنایم در اطراف تعالیم شهرت.
قطعه:
آنچنان کآبرو به خاک رَهَست | هست دانش به طبع من نازان |
حشر معنی ز صور کلک من است | در تن لفظ مُرده آرم جان |