کمیل فرزند زیاد، اهل یمن و از قبیله نخع است. او از تابعین اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و از یاران مخلص و جزو اصحاب سرّ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و از یاران امام حسن مجتبی (علیهالسلام) است.
کمیل از کسانی بود که در زمان عثمان، همراه مالک اشتر و هشت نفر دیگر با سعیدبنعاص والی کوفه به نزاع و نقد عثمان پرداخت، و چون خبرش به عثمان رسید او و نه نفر دیگر را به شام, نزد معاویه تبعید کرد.[۳۲۴]
او از جمله شیعیانی بود که در روزهای اول خلافت حضرت علی (علیهالسلام) با ایشان بیعت کرد. او در جنگ صفین در رکاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) جنگید.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) کمیل را به ولایت شهر «هیت» منصوب کرد، او سرانجام به جرم اخلاص به مقام ولایت امیرمؤمنان (علیهالسلام) به دست حجاج بن یوسف ثقفی به شهادت رسید.[۳۲۵]
کمیل از خواص یاران امام على (علیه السّلام) بود، روایات زیاد و دعاهائى فراوانی از آن حضرت نقل میکند، که معروفترین آنها دعاى کمیل میباشد.
تنها نقطه ضعف کمیل به زمانی برمیگردد که سفیان بن عوف که از جانب معاویه مأمور غارت شهرها و کشتن شیعیان شده بود، به شهر هیت رسید. کمیل بن زیاد چون خبر یافتهبود، که از جانب شام لشکری مىرسد و قصد دارد به هیت حمله کند، مردى از اصحاب خویش را با پنجاه پیاده در هیت گذاشت و خود بیرون رفت و به نواحى مرزى منطقه حکمفرمایى معاویه مانند قرقیسیا و دیگر دهکدههاى کناره فرات حمله کرد و قصد داشت، اینچنین مقابل لشکر شام را بگیرد. امّا هنگامیکه کمیل از شهر هیت بیرون رفت، سفیان بن عوف رسید و هیت و اطراف آن را غارت کرد و هیچ کس نبود که او را دفع کند.[۳۲۶]
خبر این اقدام کمیل که به امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید ایشان را ناراحت کرد و حضرت (علیه السلام) نامهای با این مضمون برایش نوشت:
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
«أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ تَضْیِیعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّیَ وَ تَکَلُّفَهُ مَا کُفِیَ لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْیٌ مُتَبَّرٌ وَ إِنَّ تَعَاطِیَکَ الْغَارَهَ عَلَى أَهْلِ قِرْقِیسِیَا وَ تَعْطِیلَکَ مَسَالِحَکَ الَّتِی وَلَّیْنَاکَ لَیْسَ لَهَا مَنْ یَمْنَعُهَا وَ لَا یَرُدُّ الْجَیْشَ عَنْهَا لَرَأْیٌ شَعَاعٌ فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَهَ مِنْ أَعْدَائِکَ عَلَى أَوْلِیَائِکَ غَیْرَ شَدِیدِ الْمَنْکِبِ وَ لَا مَهِیبِ الْجَانِبِ وَ لَا سَادٍّ ثُغْرَهً وَ لَا کَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْکَهً وَ لَا مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ وَ لَا مُجْزٍ عَنْ أَمِیرِهِ وَ السَّلَامُ.»
«اما بعد، واگذاردن آدمی آنچه را بر عهده دارد و عهدهدار شدن وی کاری را که دیگری باید گزارد، ناتوانیی است آشکار و اندیشهای تباه و نابکار. دلیری تو در غارت مردم قرقیسیا و رها کردن مرزهایی که تو را بر آن گماردهایم، و کسی در آنجا نیست که آن را بپاید، و سپاه دشمن را از آن دور نماید، رأیی خطاست و اندیشهای نارسا. تو پلی شدهای تا از دشمنانت هر که خواهد از آن بگذرد و بر دوستانت غارت برد. نه قدرتی داری که با تو بستیزند، نه از تو ترسند و از پیشت گریزند. نه مرزی را توانی بست، نه شوکت دشمن را توانی شکست. نه نیاز مردم شهر را بر آوردن توانی، و نه توانی امیر خود را راضی گردانی.»[۳۲۷]
بعد از این قضیه، کمیل درصدد جبران خطای خود درآمد. در آن هنگام معاویه یکى از مأموران خود را به نام عبد الرّحمان بن الأشتم، با لشکرى آراسته روانۀ جزیره کرد، و به او مأموریت داد، که برود و هر کسى را که از اصحاب امام على (علیه السلام) آنجا مییابد، بگیرد و بکشد و آنجا را غارت کند. عبد الرّحمان به سوی جزیره رهسپار شد. کارگزار امیرالمؤمنین (علیه السلام) در جزیره، شبت بن عامر بود. هنگامیکه خبر عبد الرّحمان الأشتم را شنید، نامهاى به کمیل بن زیاد نوشت و او را خبردار کرد.. کمیل هم در جواب او نوشت:
«امّا بعد، مکتوب تو رسید، منظورت را فهمیدم. در این کار بسیار تأمّل کردم. رأى من این است که نزد تو آیم. این نامه را نوشتم و سریع میآیم. و السّلام.»
کمیل بن زیاد، عبد الله بن وهب الراسبىّ را در هیت جای خود گمارد و چهار صد سوار نیز به او داد و از هیت بیرون آمد با چهار صد سوار دیگر به سوی نصیبین رفت و به شبث پیوست. شبث ششصد سوار داشت. هنگامیکه کمیل به او پیوست از نصیبین بیرون آمدند و به مقابله با عبد الرّحمان پرداختند. دو نفر از اصحاب کمیل بن زیاد، به نامهای عبد الله بن قیس و مدرک بن بشیر العنترىّ شهید شدند و از اصحاب عبد الرّحمان جمعى به قتل رسیدند. سرانجام، کمیل و شبث پیروز شدند و لشکر شام با بدترین وضع به سوی شام فرار کردند.
بعد از آنکه امیرالمؤمنین (علیه السلام) این خبر را شنید، نامهای همراه با تأیید به کمیل بن زیاد با این مضمون نوشت:
«امّا بعد، حمد و سپاس خداى را- جلّ جلاله- که در حقّ بندگان خویش چنانکه خواهد، احسان کند و هر کس را که بخواهد به نصرت عزیز گرداند. فنعم المولى و نعم النصیر. مددى که تو به مسلمانان دادى و یاریی که کردى و طریق فرمانبردارى امام و مقتداى خویش مسلوک داشتى معلوم شد، همیشه گمان من به تو همین بوده و هر حسابی بر تو داشتم، لایق آن بودهای. خداى تعالى به تو جزاى خیر دهد و همچنین به جماعتى که به یارى تو آمدند و جان خود را نثار کردند. اینبار که بدون اجازه و اذن من اینکار را کردی، نیکو گذشت، امّا باید که بعد از این هر امر مهمّی که پیش میآید و هر کارى که میخواهی در آن قدم بگذاری، ابتدا مرا از کیفیّت آن با خبر کنی و دستور بگیری تا هرآنچه صلاح کار باشد بگویم و از سرانجام نیک و بد آن به تو خبر بدهم، خدا کفایت کند ظلم ظالمان را «أَنَّ الله عَزِیزٌ حَکِیمٌ»[۳۲۸]و السّلام.»[۳۲۹]
اینچنین کمیل دوباره اعتماد امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به خود جلب کرد.
۵.۱۱. عبدالله بن جعفر:
عبداللَّه فرزند «جعفر (ذو الجناحین) ابن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف» یکی از شخصیتهای بزرگ اسلام است. پدرش جعفر طیار برادر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و مادرش اسماء بنت عمیس بود، او همسر بانوی بزرگ اسلام قهرمان کربلا، حضرت زینب کبری (سلاماللهعلیها) میباشد.
او از افرادی بودهاست که در ابتدای حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) با ایشان بیعت کرد و همواره پشتیبان حضرت (علیه السلام) بودهاست. او در جنگ صفین یکی از امرای سپاه و یکی از فرماندهان بلند پایه ارتش امام علی (علیهالسلام) بود.
عبدالله از افراد معدودی بود که همراه امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) پیکر مبارک امام علی (علیهالسلام) را دور از چشم دشمنان و خوارج در نجف به خاک سپرد.
عبداللهبنجعفر همواره از امیرالمؤمنین (علیه السلام) دفاع می کرد. پس از صلح امام حسن (علیه السلام) روزی نزد معاویه رفت. عمروعاص هم نزد معاویه نشسته بود. وقتی خبر آمدن عبدالله را به معاویه دادند، عمرو گفت: به خدا امروز با او بدرفتاری میکنم. معاویه گفت: ای اباعبدالله! این کار را نکن که نمیتوانی حریف او شوی. و شاید تو با این کار بزرگی که او دارد و از ما پوشیده است آشکار کنی.
در همین هنگام عبدالله بن جعفر وارد شد. معاویه او را نزدیک خود نشاند. عمرو روی به یکی از همنشینان معاویه کرد و آشکارا و بدون اینکه از عبدالله بن جعفر مخفی کند به امام علی (علیهالسلام) دشنام داد.
رنگ چهره عبدالله بن جعفر برافروخته شد و رگهایش برآمد و از خشم میلرزید، سپس مثل شیر نر از تخت پایین آمد. عمروعاص گفت: ای اباجعفر، خاموش باش! عبدالله بن جعفر به او گفت: تو خاموش باش، ای بیمادر! و سپس این بیت را خواند:
«گمان میکنم بردباری من قوم مرا بر من گستاخ کرده است و حال آنکه گاهی مرد بردبار جهل میورزد»
سپس آستینهای خود را بالا زد و گفت: ای معاویه تا چه وقت باید جرعه خشم و غیظ ترا فرودهیم؟ و تا چه هنگام باید بر سخنان ناخوشایند تو صبر کنیم و بیادبی و خوی نکوهیدهات را تحمل نماییم؟ زنان سوگوار بر تو بگریند! بر فرض اینکه برای دین حرمتی قائل نیستی که مانع کارهای خطای تو شود، آیا آداب مجالست، تو را از اینکه همنشین خود را نیازاری بازنمیدارد؟! به خدا سوگند، اگر عواطف پیوندهای خویشاوندی تو را به مهرورزی وامیداشت یا اندکی از اسلام حمایت میکردی هرگز این فرزندان کنیزکان روسپی و بردگان سست عنصر با آبروی قوم تو بازی نمیکردند. بر کسی جز سفلگان و بیادبان، جایگاه گزیدگان پوشیده نمیماند و تو سفلگان قریش و غرائز کودکانه آنان را می شناسی، بنابراین، اگر آنان خطای بزرگ ترا در ریختن خون مسلمانان و جنگ با امیرالمومنین (علیه السلام) منطبق با صواب میدانند موجب نشود که مرتکب کارهایی شوی که برخلاف مصلحت و صواب است. آهنگ راه روشن حق کن که گمراهی تو از راه هدایت و غوطهوری تو در دریاهای بدبختی طولانی شده است.
و بر فرض که نمیخواهی در این زشتی که برای خود برگزیدهای سخن ما را بپذیری و از خیرخواهی ما پیروی کنی. هنگامی که برای کارهای خود پیش یکدیگر جمع میشویم از بدگویی در مورد ما و شنیدن آن دست بردار و در خلوت خود هر کار که میخواهی بکن و خداوند خود به حساب تو میرسد. به خدا سوگند اگر که خداوند پارهیی از حقوق ما را در دست تو قرار نمیداد، هرگز پیش تو نمیآمدم.
معاویه گفت: ای اباجعفر، ترا سوگند میدهم که بنشینی. خداوند لعنت کند آن کس را که سوسمار سینهات را از لانهاش بیرون کشید. آنچه گفتی حضورت فرستاده خواهد شد و هر آرزویی داشته باشی پیش ما برآورده است و بر فرض که منصب و مقام پسندیدهات هم نبود باز خلق و خوی و شکل و هیات تو پیش ما برای تو دو شفیع (گرانقدر) است. تو پسر ذوالجناحین و سرور بنیهاشمی.
عبدالله گفت: هرگز! سرور بنیهاشم حسن و حسین (علیهماالسّلام) هستند و در این باره هیچ کس با آن شریک نیست.
معاویه گفت: ای اباجعفر! ترا سوگند میدهم هر حاجتی داری بگو که هر چه باشد آنرا برمیآورم هر چند تمام ثروت خود را از دست بدهم. عبدالله گفت: در این مجلس هرگز! و برگشت.
معاویه بر او چشم دوخت و همچنان که او میرفت گفت: به خدا سوگند، گویی رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) است. راه رفتن و هیکل و خلق و خویش همانگونه است. آری پرتوی از آن چراغ است و دوست دارم در قبال گرانبهاترین چیزی که دارم او برادرم میبود.[۳۳۰]
لغزش عبدالله به زمانی برمیگردد که امیرالمؤمنین (علیه السلام) قیسبنسعد را که یکی از مورد اعتمادترین یارانش بود، به ولایت مصر فرستاد. قیس فرد بسیار باهوشی بود، معاویه دید نمىتواند قیس را بطرف خود بکشاند، بنابراین حیلهاى کرد که اعتماد امیرالمؤمنین (علیه السلام) را نسبت به سعد از بین ببرد. معاویه نامهاى از طرف سعد براى خودش جعل کرد و درآن قیس را متهم به صلح با معاویه وخونخواهی عثمان کرد. معاویه در نامهاى که از طرف سعد براى خودش جعل کرد، اینچنین نوشت و آنرا براى شامیان خواند:
«بنام خداوند بخشنده مهربان. این نامهاى براى امیر معاویه بن ابى سفیان از طرف قیس بن سعد. اما بعد کشته شدن عثمان حادثهاى بزرگ در اسلام بود. من با خود فکر کردم و دین خود را در نظر گرفتم، متوجه شدم که نباید با قاتلان او باشم، من چگونه از کسانى پشتیبانى کنم که امام مسلمانان و نیکوکار و پرهیزکار خود را از پا در آوردند، من اکنون براى گناهانم استغفار مىکنم، و از خداوند مىخواهم که دین ما را حفظ کنند، من اکنون تسلیم شما هستم و همراه شما با قاتلان امام مظلوم جنگ مىکنم، اکنون هر چه مال و لشگر مىخواهى برایت به سرعت مىفرستم.»
بنابراین درمیان مردم شام شایع شد که قیس با معاویه صلح کردهاست.
وقتی این خبر به کوفه رسید، عبداللهبنجعفر به امام علی (علیه السلام) گفت: یا امیرالمؤمنین وضعیت قیس مشکوک است او را از مقام خودش عزل کن.
امّا امیرالمؤمنین (علیه السلام) پاسخ داد: به خدا سوگند من این نامه را تأیید نمىکنم، این نامه را قیس ننوشته است.
امّا همچنان عبدالله اصرار بر عزل او کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین به خدا سوگند اگر آنچه را مىگویند حق باشد، حتی اگر او را از مقامش عزل هم بکنى از تو کنارهگیرى نخواهد کرد.
بعد از این گفتگو نامهای از طرف قیس به دست امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید که در آن عنوان کرده بود، به کسانی که هنوز بیعت نکردهاند، فرصت داده است. هنگامى که این نامه به حضرت علی (علیه السلام) رسید، عبدالله بن جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین او را برکنار کنید و محمدبن ابى بکر را به ولایت مصر بگمارید، به خدا سوگند به من خبر رسیده که قیس گفتهاست: با کشتن مسلمه بن مخلد نمىتوان حکومت درستى تشکیل داد او مىگفت اگر شام و مصر را به من بدهند، مسلمه را نخواهم کشت.
درنهایت بر اثر اصرارهای فراوان عبدالله، امیرالمؤمنین (علیه السلام) قیس را از حکومت مصر عزل کرد و با فشارهای عبدالله، محمد بن ابىبکر را که برادر مادرى عبد الله بن جعفر بود، به حکومت مصر منصوب کرد.
این تحمیل و فشار توسط عبدالله بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) عواقب ناگواری را در پی داشت. هرچند محمدبنابیبکر بسیار انسان با تقوا و شایستهای بود, امّا برای حکومت سرزمین مصر با آن موقعیت حساس، بسیار جوان و کمتجربه بود. بعد از قیس، محمدبنابیبکر نتوانست بر اوضاع مصر مسلط شود و نتیجه آن شد که مصر از حاکمیت امیرالمؤمنین (علیه السلام) خارج شد.[۳۳۱]
۵.۱۲. قیس بن سعد عباده انصاری
قیس فرزند «سعد بن عباده بن دلیم خزرجی»، کنیهاش ابوالفضل و یا ابو عبداللَّه یا ابوعبدالملک بود. او از اصحاب پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) است. قیس از نظر جسمی مردی کشیده قامت و از همه بلندتر و دارای موهای بلند و صاف بود؛ امّا محاسنی در صورت نداشت. مردی خوش سیما و زیبا منظر بود. او از نظر خصایص معنوی و روحی، مردی زاهد و شب زندهدار و در عین حال دلیر، شجاع، کارآمد و بخشنده بود. او در نطق و سخنوری، ناطقی توانمند و سخنگویی مقتدر و در عقل و خردورزی نمونه روزگار و در شعر و شاعری قریحهای عالی داشت.
قیس از اصحاب با وفای پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) و از اصحاب و شیعیان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و از یاران و همراهان همیشگی حضرت امام حسن مجتبی (علیهالسلام) بود.
قیس هم در دوران جاهلیت و هم در اسلام همواره ریاست و سروری داشت، و خود و اجدادش هم در دوران جاهلیت و هم در اسلام سفرهای گسترده و عمومی داشتند و همه از بخشندگی آنان بهره میبردند و اطعام میشدند.
قیس در زمان پیامبر خدا ( صلی الله علیه و آله) به منزله رئیس پلیس آن حضرت بود که وظایف و مأموریتهای شهری را انجام میداد و عهده دار اجرای دستورهای داخلی و تأمین نظم و امنیت در شهر مدینه بود.
او در برخی جنگها پرچم انصار را به دوش میکشید و در رکاب پیامبر ( صلی الله علیه و آله) حرکت میکرد و گاهی رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) او را برای جمعآوری زکات و مالیات به اطراف میفرستاد، و از کسانی بود که همه به اندیشه و رأی و نظریههایش احترام میگذاشتند.[۳۳۲]
بعد از آنکه خلافت توسط ابوبکر غصب شد، قیس از کسانی بود که با او بیعت نکرد و همواره از امیرالمؤمنین (علیه السلام) دفاع میکرد. او از کسانی بود که در روز جمعهای در مقابل منبر ابوبکر برخاست و در حقانیت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) این سخنان را گفت: «ای جماعت قریشی تبار، بزرگان شما خوب میدانند که اهل بیت پیامبرتان به جانشینی و خلافت، شایستهتر و سزاوارترند، اگر در انتخاب خلیفه، سابقه را ملاک قرار میدهید، بدانید که اهل بیت پیشتازان ایمان و گرایش اسلامی بودهاند، و اگر سرسپردگی مطلق و انقیاد کامل در برابر مقام والای رسالت، ملاک برتری و معیار شایستگی است، آنان بیشتر از هر کس مطیع و منقاد فرمان رسول گرامی اسلام ( صلی الله علیه و آله) بودهاند، و تو ای ابابکر، بدان که خداوند، جانشینی رسول و فرستاده خود را خاص علی (علیه السلام) قرار داده است و تو خود به خوبی از این موضوع آگاهی و با گوش خود حکم پیامبر ( صلی الله علیه و آله) و سخن ایشان را درباره علی (علیه السلام)، شنیدهای! حال ای قریشیان! آیا عهد پیامبرتان را نادیده میگیرید؟ و به تعهد خود پشت پا میزنید؟ آیا میخواهید با این معصیت آشکار، اسباب خسران دنیا و آخرت خویش را فراهم آورید.»[۳۳۳]
قیس همواره پشتیبان امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود. او از کسانی بود که در حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به ایشان خدمت میکرد. حضرت (علیه السلام) به خاطر اعتمادی که به او داشت، او را به حکومت مصر منصوب کرد، امّا به خاطر حیلۀ معاویه و شایعه پراکنی که علیه قیس صورت گرفت و متهم به خیانت شد، حضرت (علیه السلام) او را از حکومت مصر عزل کرد. هرچند امیرالمؤمنین (علیه السلام) هیچگاه نسبت به قیس تردید نکرد و اعتمادش نسبت به قیس سلب نشد، امّا بر اثر فشارهای اطرافیان، مجبور به عزل قیس شد. بعد از این قضیه قیس همراه امیرالمؤمنین (علیه السلام) باقی ماند. او در جنگ صفین و نهروان در رکاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) جنگید و بعد از جنگ صفین از طرف حضرت (علیه السلام) استاندار آذربایجان شد.[۳۳۴]
حقیقت امر آن است که هیچ نکتۀ منفی در زندگی قیس وجود ندارد و او از شیعیان راستین امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده است و از کسانی بود که تا پای جان بر بیعت خود استوار بودهاست. تنها دو لغزش کوچک از او در ماجرای مصر سر زد.
اولین لغزش او مربوط به زمانی میشود، که شایعات سازش او با معاویه بر سر زبانها بود و امیرالمؤمنین (علیه السلام) از طرف یارانش تحت فشار بود تا او را عزل کند. حضرت (علیه السلام) برای آنکه به تمام شایعات پایان دهد و حقانیت او را بر یاران خود ثابت کند، به قیس در نامهای دستور داد که ِ اا
به طرف آن گروهى که از بیعت خوددارى کردهاند برود و به آنها پیشنهاد کند در صف مسلمانان وارد شوند، و خود را کنار نکشند. اگر اطاعت نکردند و در اجتماع مسلمانان شرکت ننمودند با آنان جنگ کند.
اشتباه قیس آن بود که فرمان امام (علیه السلام) را نادیده گرفت و اینچنین به حضرت (علیه السلام) نامه نوشت:
«از شما در شگفت هستم، که مرا به جنگیدن گروهى دعوت مىکنید که آنان با شما جنگى ندارند، و دست از مخالفت شما باز داشتهاند، آنها فتنهاى بر پا نکردهاند و نمىخواهند فتنهاى بر پا کنند، اینک سخنان مرا بشنوید و از آنان دست باز دارید، نظر من این است که با آنها کارى نداشته باشیم.»[۳۳۵]
وظیفۀ قیس آن بود که بدون درنگ فرمان امام (علیه السلام) را اجرا کند، حتی اگر فرمان امام (علیه السلام) مخالف عقل و منطق قیس بود. کسی که مقام امامت را میشناسد، میداند تمام فرمانهای امام از روی مصلحت و صواب است و در اجرای آن جای درنگ نیست. ولی متأسفانه قیس درنگ کرد و اگر آن زمان فرمان امیرالمؤمنین (علیه السلام) را اطاعت میکرد، اوضاع مصر برای همیشه آرام میشد و لازم نبود تا حضرت (علیه السلام) دو تن از یاران ارزشمند خود به نامهای مالک اشتر و محمدبن ابیبکر را برای نگه داشتن مصر هزینه کند و در آخر هم مصر را از دست بدهد.
دومین لغزش قیس زمانی است که حضرت (علیه السلام) او را از حکومت مصر برکنار کرد و او به جای آنکه مستقیم خدمت امام (علیه السلام) برسد، با ناراحتی به سوی مدینه رفت. در حالی است که از قیس که شخصی با بصیرت بود انتظار میرفت از دستور و فرمان امام (علیه السلام) ناراحت نشود و حکومت و منصب دنیوی برایش مهم نباشد و برایش فرقی نکند که در چه زمینهای به امام (علیه السلام) خدمت کند. همچنین اینکار قیس سبب خوشحالی و امیدواری دشمنان امیرالمؤمنین (علیه السلام) شد و دهان آنها را به سرزنش حضرت (علیه السلام) گشود. هرچند که قیس سریع این حرکت خود را جبران کرد.
به عنوان مثال هنگامیکه وارد مدینه شد، حسان بن ثابت که از طرفداران عثمان بود، و با امام على (علیه السّلام) بیعت نکرده بود، نزد قیس آمد و به او گفت: تو عثمان را کشتى و على هم تو را از مقامت عزل کرد و حالا گناهى در گردن تو باقى مانده است و على هم از تو تقدیر و سپاس نکرد.
امّا قیس با تندی به او پاسخ داد: اى کسى که دل و دیدهات کور است و حقیقت را مشاهده نمىکنى، به خدا سوگند اگر بین طائفه من و تو جنگى در نمىگرفت، اکنون گردنت را مىزدم، هر چه زودتر از خانهام بیرون شو.
بعد از آنکه قیس مورد شماتت مردم مدینه قرار گرفت همراه سهل بن حنیف به کوفه نزد امام على (علیه السّلام) رفت، قیس همه اخبار و اوضاع و احوال مصر را به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) توضیح داد و آن حضرت (علیه السلام) هم او را تصدیق کرد.
اینچنین قیس اشتباه خود را جبران کرد و با دوازده هزار نفر دیگر که با او بودند، تا سر حد مرگ با امیرالمؤمنین (علیه السلام) بیعت کردند.