دو چشم مست سیاهش دو بیت از یک غزل بود / که خوش تر از آن نخواندی میان صدها کتابت
گرسنهی عشق بودی برهنهی آشنایی / چه مهربان میزبان شد به جامه و نان و آبت
چو نامهیی می نوشتی نوازشی پاسُخت بود / خطا چه کردی که دیگرنمی نویسد جوابت؟
خطا ولی از دوسو بود که هیچ کس بی خطا نیست / خطای تو این که هستی خطای او انتخابت
چه ساده دل بود آن زن چه ساده دل بود آن من / کشید سوی سرابش فریب پر آب و تابت
عظیم تر از « سحابی » ستارگان در تو می جست / بر آمدش دود از سرکه دید مشتی سحابت
به شیشه عمرش نهان بود ز دستت افتاد و شد دود / زنی که با قرص خورشید شبی درآمد به خوابت…
( مجموعهی اشعار، یک دریچه آزادی، زنی که با قرص خورشید…، صفحه ۹۲۳ )
تشبیه روی زن به ” قرص خورشید ” و نیز تشبیه ” چشمان ” او به ” دو بیت از یک غزل ” در سیاهی ویک سطری، سپس پی گرفتن غزل به زبانی ساده و اشارهی مستقیم شاعر به ساده دلی زن در بیت:
چه ساده دل بود آن زن / چه ساده دل بود آن من
کشید سوی سرابش / فریب پر آب و تابت
و به تبع آن فریب خوردن او از جانب مرد، جستجوی ستاره در وجود مرد و یافتن سحابی که از دور زیبا و از نزدیک هیچ، جز غبار نیست و در پایان غزل شاعر به خرافه انگاری می پردازد و به ” شیشهی عمر ” اشاره می کند که از دست مرد افتاد و عمر زن دود شد، اغلب این اصطلاح ‘’ شیشه ی عمر'’ را برای ‘’ دیوان'’ بکار می برند که نماد فریفتن آدمی اند، لذا شاعر این جا برای توصیف هستی زن بکار برده است؛ ودر خاتمه آمیختن ساده دلی، فریب و خرافه انگاری که حاصل آن تصاویر یاد شدهی فوق است.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
در این شعر حکایت عشق مردی آمده است که شاعر ضمن تشریح آن از محبوب عشق طلب می کند حال آن که کیسهی وجود او از عشق تهی است شعر را بخوانیم:
عشق حسرتی ست کنون
عشق حسرتی ست کنون، بوسه حسرت دگری / سینه با سکوت و سکون برخزان گشوده دری
عشق دارم از تو طلب، ای حریفِ کیسه تهی / بر دو دست ملتمسم سر شکسته می نگری
نه، که اَبر پُر گهری: روی کِشتهی دگران / بر کویر تشنهی من بی نثار می گذری
بازوان مختصرت- این دو ساق نازک نی- / پیشم اوفتاده فروبی هوای دوش و بری
در نگاه سوخته ات شعلهیی کبود و نزار/ دارد آخرین رمقش کور سوی ِ بی ثمری
بود خنده ها به لبت: گِرد چشمه دایره ها / چشمه خشک ماند و مرا دامن است و چشم تری
سردم است و گُرسنَم است، ای تنور خوان خسان/ بر بساط خالیی من دیدگان بی شرری
سردم است و شب سیه است، گونه گون خطر به ره است/ آفتاب شو، به درآ ازکرانهی سحری
نه! که بَردهی دگران هرگز این هنر نکند/ دور شو که در نظرم زر خریده ای، نه زری
گفتمت که شمس منی، دیدمت فریب زنی/ بی فروغ عاریتی، در محاق چون قمری
( مجموعهی اشعار، یکی مثلا این که، عشق حسرتی است کنون،صفحه ۱۰۷۱ )
شاعر جفای یار را در قالب گواژه وکنایه در بیت:
نه، که ابر پر گهری روی کِشتهی دگران/ بر کویر تشنهی من بی نثار می گذری
به تصویر کشیده است، ” ابر پر گوهر ” کنایه از ” ابر پر باران ” و ” کویر تشنه ” کنایه از وجود شاعر است تشبیه بازوان یار به ” دو ساق نازک نی ” در ناتوانی، تصویر سردی مهر مرد به زن را ترسیم می کند، تشبیه لب به چشمه و خطوط خنده به ” دایره ها” یی که از موج آب حاصل می شود توصیف دلپذیری از خندهی محبوب است که خشک مانده است و چشم و دامن شاعر از آن اتفاق تر گشته، اظهار نیاز و طلب بازگشت با وجود توصیفاتی چون ” تنور خوان خسان ” و ” دیگدان بی شرر ” که هر دو استعاره از محبوب جفاکار است. تقاضای ” آفتاب شدن ” از محبوب برای گرم کردن کاشانهی سرد و سیاه او و سپس اعراض از این طلب و تقاضا، و مرد را بَردهی زر خرید دگران دانستن، فریب زن لقب دادن و دوری جستن از وی نمای دیگری از اظهار نیاز زنانه و مواجهه با فریب های مردانه است.
سیمین بهبهانی در چهارپارهی زیر خرافه انگاری های زنانه را در معیت رشک های زنانه و احساسات مادرانه به هم آمیخته و چنین تصویری ساخته است.
هوو
شب نخفت و تا سحر بیدار ماند، / نفرتی ذرات جانش را جوید
کینه یی، چون سیلی از سُرب مذاب / در عروق دردمند او دوید:
همچو ماری، چابک و پیچان و نرم / نیمه شب بیرون خزید از بسترش،
سوی بالین زنی آمد که بود / خفته در آغوش گرم همسرش
زیر لب با خویش گفت:« آن روزها / همسر من همدم این زن نبود-
این سلیمانی نگین تابناک / این چنین در دست اهریمن نبود!»
«آه! این مردی که این سان خفته گرم / در کنار این زن آشوبگر،
جای می داد اندر آغوشش مرا / روزگاری گرم تر، پر شورتر..»
« زیر سقف کلبهیی تاریک و تنگ / زیستن نزدیک دشمن، مشکل است
من سیه بخت و غمین و تنگدل / او دلش از عشق روشن، مشکل است…»
«آن چه کردم از دعا و از طلسم، / رو سیاهی بهر او حاصل نشد!
آن چه جادو کرد او از بهر من، / با دعای هیچ کس باطل نشد!»
«طفل من بیمار بود، اما پدر / نقل و شیرینی پی این زن خرید!
من به سختی ساختم تا بهر او / دستبند و جامه و دامن خرید!»
«وه، چه شب ها این دو تن سرمست و شاد / بر سرشک حسرتم خندیده اند!
پیش چشمم همچو پیچک های باغ / نرم در آغوش هم پیچده اند!»
لحظه ای در چهر آن زن خیره ماند… / دیده اش از کینه آتشبار بود
در سیاهی، چهر خشم آلوده اش / چون مِس پوشیده از زنگار بود!
دست لرزانش به سوی آب رفت؛ / گردِ بی رنگی، میان جام ریخت
قطره های گرم و شفاف عرق / از رخ آن دیو خون آشام ریخت: