روانیپور در طی سالهای دهه ۷۰ در ضمن سفرهای گوناگونی که به اروپا کرده است و از جمله کنفرانس برلین، با ایرانیانی آشنا میشود که سالهای سال است در انتظار روزی به سر میبرند که بتوانند دوباره به ایران بازگردند. در مجموعه زن فرودگاه فرانکفورت به این مسأله میپردازد. از نظر او انسان جایز الخطاست و اینان روزی اشتباهی کردهاند یا به خاطر عقیده و ایدئولوژی خاصی که داشتند و شرایط سیاسی کشور مجبور به ترک وطن شدهاند، خیلی از آنها به امید اینکه دوباره بازگردند از مرزهای رسمی رفتهاند، چرا حالا که شرایط عوض شده است نباید به وطنشان بازگردند. آیا این درست است که فرصت زندگی را از کسی بگیریم؟ آیا وقت آن نرسیده است که به این تبعیدیها فرصت دوبارهای داده شود تا آزادانه به سرزمینی که دوست دارند بازگردند. کسانی که روزی به خاطر اینکه فکر میکردند اینجا آزادی نیست رفتند اما حالا فهمیدهاند معنای آزادی تنها این نیست «سگی کوچک و پشمالو پایش را باز کرد و شاشید. میبینی اینجا سگها چه آزادی دارند… آزادی؟ نه فقط آزادی نیست، آزادی و امکانات…. زن پوزخندی میزند: برای شاشیدن، اونجا همین آزادی و امکانات هست. زن گوشه لبش را گاز میگیرد و نمیگوید چقدر همه، همه آنها و به خصوص خودش به سرتاپای زندگیاشان شاشیدهاند» (همان،۷۰:۱۳۸۰).
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
روانیپور در این سالها و در طی این سفرها نقش منجی را دارد که به کشورهای اروپایی سفر میکند و بسیاری از کسانی را که فکر میکنند در آنجا به همه چیزهایی که میخواهند، میرسند، ارشاد میکند. او با نگاهی تند و انتقادی مسائل سیاسی کشور را بازگو میکند اما با همه این شرایط هیچ کجا را چون سرزمین مادریش نمیداند. «آسمان پشت پنجره ابری است…. اگر روزی مهاجران و تبعیدیها به کشورشان واگردند آسمان اروپا آبی میشود» (همان،۵۳:۱۳۸۰). در داستان «میو»، به شرح ماجرای مردی میپردازد که از ترس، گربه را جاسوس میبیند و خود را در خانه حبس میکند. تمام در و پنجرههای خانه را میبندد و ارتباطش را با دنیای بیرون قطع میکند و این حاکی از فضایی پر از ترس و وحشت در ایران است. اما باز هم وطنش را بهترین جا برای زندگی میداند.
۳-۳-۵-سیاست و فرهنگ:
از دیگر مسایلی که نویسنده در ذیل مسائل سیاسی به آن اشاره میکند، مسائل فرهنگی جامعه و خفقانی است که بر بازار نشر حاکم است. روانیپور بیان میکند در حالی که در خیابان انقلاب موشهای خیابان انقلاب به راحتی کتابهای ما را میخورند فرهنگ ارشاد مجوز چاپ کتاب نمیدهد. به اعتقاد او حتی موشهای انقلاب آزادی عمل بیشتری نسبت به نویسندگان دارند.
«راستش گاهی فقط میشود با رئالیسم جادویی یک داستان را نوشت. مثلا شما موشهای خیابان انقلاب را دیدهاید؟ بیترس و واهمه داستان میخورند. هر جور کتابی را که بخواهید میخورند. پارسال هر روز صبح که میرفتم میدان انقلاب، آنها را میدیدم که در جویهای خالی از آب و پر از کاغذ در حال جویدن کاغذند. آنها داستانهای من و شما را میخورند. ارشاد به آنها اجازه جویدن هرجور داستانی را میدهد اما به ما اجازه نوشتن و خواندن داستان نمیدهد» (http://fa.wikiquote.or).
مسأله سانسور از مسایلی است که روانیپور آن را نمیپذیرد و به همین دلیل کتابهایی را که فرهنگ ارشاد مجوز چاپ نمیدهد حاضر به حذف بخشی از آن نیست. آثار نویسنده در سالهای اخیر مجوز چاپ دریافت نمیکند اما او نیز زیربار سانسور نمیرود و این نه تنها مشکل روانیپور است که بسیاری از آثار فرهنگی کشور با آن مواجه هستند. روانیپور قصه شهرزاد در «چندین هزار و یک شب» را نمادی از زندگی نویسندگان ایرانی میداند «من قصه گویی شهرزاد را نمادی از وضعیت نویسندگان ایرانی میبینم… ما همیشه در هالهای از وحشت قصه گفتهایم. همیشه شمشیری بالای سر خود داشتهایم. شمشیر سنتها، شمشیر خانواده، شمشیر حکومت، اما…» با این تفاوت که شهرزاد با قصه گفتن جان خود را نجات میدهد اما نویسندگان ایرانی با نگفتن میتوانند بدون دغدغه زندگی کنند «داستان شهرزاد در هزارویکشب نماد زندگی نویسندگان ایرانی است. ما همیشه شمشیری بالای سر خود داشتهایم، اما شهرزاد با قصهگویی، جان خود را نجات داد و ما با قصه نگفتن میتوانیم در کشورمان زنده بمانیم».(http://fa.wikiquote.or).
روانیپور در ضمن سفرهایی که به اروپا میکند، مشکل عدهای از ایرانیان مقیم خارج را مشکل فرهنگی میداند. آنان برای چاپ کتاب راهی دیار غربت شدند.
«همین را شنیده بود که رفته، که زنش را طلاق داده و رفته و آنجا کمیگرد و خاک کرده حتما برای این که پناهندگی بگیرد، پاسپورتش را ؟ نه پاره نکرده بوده، گفته بود نمیتوانم شعرهایم را چاپ کنم و آنجا خفگی است. همه چیز در حال خفه شدن و بعد خورده بود توی قتلهای زنجیرهای. وقتی روزنامهها فهمیدهاند که مختاری و پوینده را خفه کردهاند اداره مهاجرت ترسیده و گفته بیا بمان، مانده بود.» (روانیپور،۸۰:۱۳۸۰).
نه تنها سانسور، که کمبود امکانات فرهنگی و ساختمانی که بتوان در آن محفل ادبی دایر کرد نیز از مشکلات این سرزمین است. شعر و ادب و زبان فارسی، روح و روان له شده است که کسی بهایی برای آن قایل نیست. آنچه که در این کشور مهم نیست توجه به فرهنگ غنی است که در معرض فراموشی است «میخواند و فکر میکند چند پری دریایی باید از دریا به خشکی بیاید تا ما بتوانیم چنین ساختمانی برای داستان خوانی داشته باشیم» (همان،۸۲:۱۳۸۰). آن زمان که نویسنده آلمانی داستان او را به زبان آلمانی میخواند به این فکر میکند که چقدر باید آوارگی بکشد«نویسنده آلمانی خیلی متأسف است که قرار قبلی دارد و نمیتواند شام را با آنها باشد، حتما با یک پری دریایی قرار دارد. پری دریایی نمیگذارد کسی برای داستانخوانی در بدر شود. او را می برد در عمق آبهای سبز…. آبهای ما خاکستری است. خاکستری و گل آلود» (همان،۸۲:۱۳۸۰).
آبهای خاکستری ما، بیانگر خفقان و سانسور شدید و مزاحمتهای فرهنگ ارشاد و کمبود امکانات است. در حالی که روشنفکران و نویسندگان بزرگ زحمات زیادی کشیدند تا این هویت حفظ شود. نویسنده به زحمات گلشیری و دربدریها او اشاره میکند. روانیپور خود سالها در مکتب گلشیری بود و در کارگاه داستان او داستان خوانده است. روانیپور متأثر است از اینکه فرهنگ ما آدمهای چون گلشیری را خیلی زود از دست داد و چندسال طول میکشد تا استخوانهای کسی چون گلشیری خاک شود.
«حرفهای نویسنده آلمانی را نمیفهمد، درباره داستان او حرف میزند، حالا باید به ترجمه آلمانی داستان گوش بدهد، بعد خودش قسمتهایی از داستان را به فارسی بخواند، گوش نمیدهد. چیزی نمیفهمد، به گلشیری فکر میکند به تقلایی که میکرد تا یک گله جا پیدا کند برای داستانخوانی، همیشه در بدری بود و همیشه دستی با داستان به طرفش دراز، آخرش توی خانه خودش و خانه این و آن ادامه میداد، میتوانست ادامه ندهد، لجبازی نکند و بنشیند و بنویسد اما نکرد، نمیتوانست ببیند، این بود که رفت ….. (همان،۸۱:۱۳۸۰).
روانیپور به شرایط نامساعد نویسندگان و کنترلهای شدیدی که بر رفت و آمدهای آنان میشود نیز اشاره میکند. اگر کتاب چاپ نمیشود حرف سیاسی زدن نیز ممنوع بود. «تمام مردههایی که حالا زیر آبهای دریا دورهم جمع شدهاند و حرف میزنند یا گوشهای برای خودشان تنها نشستهاند سعی میکنند با گیاهان دریایی و یا لاشه صدفهای مرده جای زخم گلوله را خوب کنند و سیگاری بودند».(همان،۱۰۳:۱۳۸۰). روانیپور در داستان نازلی به انتقاد از کسانی که با فرهنگ ایرانی آشنایی ندارند میپردازد«فقط که این نیست، عرق بیدمشک و قورمهسبزی و چهارشنبهسوری، ته همه این چیزها، روح و روان ما خوابیده، روح و روان له شده ما، مثلاً تو چقدر باید میان ما بگردی تا بفهمی تمام کارهایی که ما در طول زندگی میکنیم برای از بین بردن یکدیگر است، نه زنده نگه داشتن هم» (روانیپور،۵۲:۱۳۸۱). او معتقد است فرهنگ ایرانی ریشه در روح و روان ایرانیان دارد اما در دنیایی ریاکاری همه چیز به نابودی کشیده میشود حتی فرهنگ کهن ایرانی. روانیپور معتقد است غیر ایرانی حتی اگر زبان فارسی بداند باز هم نمیتواند با فرهنگ ایرانی ارتباط برقرار کند زیرا این فرهنگ با خون ایرانیان عجین است. این فرهنگ نتیجه سالها جنگ و گریزها و در کل شکستها و پیروزیهاست.
«و این را تو که از پاریس آمدهای نمیدانی، حتی اگر دانشجوی زبان فارسی باشی، چون زبان فارسی منهای ما، منهای این قومی که دائم به هم تعظیم میکنند و به روی هم لبخند میزنند، هیچ مفهومیندارد. زبان فارسی فقط زبان فارسی نیست، زبان فارسی یعنی سنگ، رودخانه و هوا، دعواهایی که از سه چهارهزار سال پیش توی هوا موج میزند و خندهها و جنگها و گریزها و عشقها و شکستها، زبان ما تاریخ ماست و تاریخ ما زندگی ما که هنوز ادامه دارد» (همان،۵۲:۱۳۸۱).
۳-۳-۶-اندیشه جنگ
یکی از محورهای اندیشگی در داستانهای دهه ۶۰ و ۷۰ مسأله جنگ است. رویکرد نویسندگان حوزه داستان و رمان به مسأله جنگ در دو محور قابل بررسی است: دستهای که فقط به مسائل جنگ پرداختهاند و ادبیات مقاومت را پدید آوردهاند. دسته دوم ادامه دهندگان سنت پیش از خود هستند و به دنبال پیروی از نویسندگان دهه سی دست به قلم شدهاند. از آنجا که ادبیات هر کشوری تحت تأثیر فرهنگ و جریانها و حوادث مهم آن سرزمین قرار میگیرد و ناخودآگاه این مسائل در ادبیات چهره خود را به نمایش میگذارند در آثاری که در حوزه دوم نوشته شد جنگ انعکاس پیدا کرده و پیامدهای آن نویسندگان این حوزه را نیز تحت تأثیر قرار داده است.
روانیپور از نویسندگانی است که در جریان دهه ۶۰ شروع به نوشتن کرد و سنت پیش از خود را ادامه داد. او نیز چون هموطنانش نتوانست آثارش را به دور از مسائل پیرامونش به نگارش درآورد. صدای بمب و موشک همانقدر که مردم کشورش را ترساند او را نیز تحت تأثیر قرار داد. این تأثیر در داستانهای روانیپور نیز جلوهگر شد. اولین بار در داستان «مانا، مانای مهربان» روانیپور از ناوی جوانی صحبت میکند که بر روی ناوچهای روی دریا مورد هدف موشکهای لایزری قرار گرفته است و با بیان نوستالژی وار از آبی دریایی که بر اثر ترکیدن لولههای نفت و آلوده شدن دریا به نفت و قیری که لای موهایش چسبیده است می میرد، صحبت میکند (ر.ک.روانیپور،۱۳۶۹الف:۹۹). روانیپور همچنین حضور دشمن در خاک ایران را با تشبیه به کوسههایی که به ساحل آمدهاند بیان میکند«گفتم: تو چطور نمیدانی؟ دریا پر از کوسه است، کوسههایی که شبیه ماهی هستند، آنقدر شبیه که تا به آنها نزدیک نشده باشی و نفس به نفسشان نداده باشی، نمیفهمی، آنوقت هم کار تمام است» (همان،۱۳۶۹الف:۹۹) «دریا پر از کوسه بود، کوسههایی که در کار جویدن دریا، همه چیز را به آتش کشیدهاند. کوسههای که روی خشکی بودند» (همان،۱۳۶۹الف:۱۰۴-۱۰۳). روانیپور در داستانهای بعدیش به مسایل جنگ با نگاهی متفاوتتر میپردازد. آوارگی مردمی مرزنشین که آواره شهرها میشوند و قحطی و گرسنگی، همچنین تحریمهای اقتصادی، سیاسی و نظامی از پیامدهای بارز جنگ است که در داستانهای او انعکاس پیدا کرده است.
«هروس» داستان خانواده ارمنی است که در دهات مرزی زندگی میکنند و با اولین شلیک توپ شهر را ترک میکنند. هروس از دوستش جدا میشود. روانیپور در این داستان به بیان حس وطن دوستی اقلیتهایی ایرانی و همچنین آسیبهای جنگ که نه تنها شامل حال ایرانیان بلکه تمام کسانی که در ایران زندگی میکردند، میپردازد. هاسمیک از وطن دل نمیکند اما به خاطر جدایی هروس و دوستش علی که باعث و بانیاش هاسمیک است سالها خود را سرزنش میکند «صدای دور دست توپها بود و هروس که با مشت به سینه هاسمیک میزد و نمیخواست با آنها برود با هلن خواهرش و هاسمیک که پاهایش برهنه بود و داشت او را به طرف کامیونی میکشید. وقتی سوار شدند او را محکم گرفت تا خودش را نیندازد پایین به طرف پسرک که داشت گریه میکرد» (روانیپور،۱۳۶۹ج:۵۵). اگرچه هاسمیک هروس را از سرزمینی که دوست دارد جدا میکند اما خود نیز دلش راضی به این کار نیست. هاسمیک تا خطر را حس نکرده است به هیچ قیمتی حاضر نمیشود آوارگی را تحمل کند. چون او نیز عاشق جنوب و نخلهای بلند و خاکهای داغ و شوره بسته است«آن روزها هلن که هنوز حالش خوب بود از چیزی نمیترسید و توی گوش هاسمیک مرتب نمیگفت: «ماما، تمام دهات ارومیه خالی شده و … ماما اینقدر نگو وطن…. هاسمیک خیلی وقت بود که میدانست خاکهای داغ و شوره بسته و نخلهای بلند را دوست دارد».(همان،۱۳۶۹ج:۵۷)
اگرچه هاسمیک، هروس را از جنوب و جنگ و دوستش جدا میکند اما این عشق در دل هروس خاموش نمیشود. «هروس در تهران همیشه با بچههای جنوب است و از آن زمان که قصه علی را میفهمد که تیر در شکمش کمانه میکند و خود را روی سیم خاردار میاندازد تا دیگران از رویش رد شوند، نگاهش عوض میشود و از حالت التماس به خشم و کینه بدل میشود» (همان،۱۳۶۹ج:۵۵)
هروس در تمام سالهایی که از علی، جنوب و جنگ جدا میشود ذهنش پر از خاطرات و عشق به وطن است و برای لحظهای که از دست زندانبان خود فرار کند لحظه شماری میکند. هروس در تمام سالهایی که خبر نوجوانی که راه عبور همرزمانش میشود تا معنای ایثار و از خود گذشتگی را زنده کند میشنود هر روز چون پرندهای دستانش را باز میکند و خودش را به زمین میاندازد و فریاد میکشد و هاسمیک در خیال خود که روزی تمام میشود، اما برخلاف انتظار هاسمیک آن زمان که هروس خبر حمله و پیشروی مجدد نیروهای دشمن را میشنود آماده میشود و به سوی جنوب حرکت میکند.
«ظهر ساعت دو بود که رادیو خبر را گفت، اول خلاصه و بعد کامل، هاسمیک هری را بغل کرد هروس که دیگر بزرگ بود و فریاد کشید: دیدی … دیدی اگه رفته بودی؟ اما دو روز بعد جرئت نکرد او را ببوسد، مردی که خم شده بود و بند کفشهایش را میبست. و آنها تا پادگان حمیدیه رسیده بودند. هروس گفت: ماما…. این رادیو دروغ میگه …. شهرو دوباره گرفتن» (همان،۱۳۶۹ج:۵۹).
هروس اخبار پذیرش قطعنامه و آتشبس را دروغ میداند چون نیروهای دشمن در حال پیشروی هستند. او روانه جنگ میشود اما آنچه که هاسمیک را در تمام این سالها عذاب میدهد چهرهها، نگاهها و یادهایی است که برای آزار آدمی مانده بود (ر.ک.همان۱۳۶۹ج:۵۸).
روانیپور از اینکه جوانان قربانی خودخواهی ابر قدرتها میشوند احساس نگرانی میکنند و آنچه جنگ را در نگاه او نازیبا میکند، تصاویر و یادگارهای به جا مانده از جوانانی است که به زودی به صورت پوستری بر روی دیوار و یا در تابلوی بالای قبرها خودنمایی میکنند.
داستان «سه تصویر» به عواقب جنگ میپردازد. سوای از کشته شدن جوانان، قحطی ، گرسنگی و بیوه شدن زنان جوان که در جامعه جنگ زده در ناامنی به سر میبرند از مسایل مورد توجه روانیپور است. روانیپور با به تصویر کشیدن داستان زنی جوان که پنج شنبههایش را در بهشت زهرا میگذراند و در حقیقت هفته را به امید پنج شنبه به پایان میبرد به عوامل مخرب جنگ اشاره میکند.
قهرمان داستان روانیپور در شکّ و تردیدی کشنده به سر میبرد. در جدال زندگی و فراموشی خاطرات، فراموشی آنچه که تا دیروز برایش باارزش بود. فضای داستان سرشار از غم و افسردگی است. روانیپور با توصیفات ویژه خود، فضای سالهای جنگ را به خوبی ترسیم میکند. قبرستانی که مدام بزرگتر میشود و کوههایی که بوی غم و حسرت از آنان به مشام میرسد و انسانهایی که روح زندگی در آنان مرده است. افسرده و خاک آلوده حرکت میکنند. «زن خاموش دستی به گونههایش کشید و بلند شد. نگاهش روی کوهها سرید کوههایی که انگار در انتظار نعشهایی که از راه برسند روبه جبهههای جنوب، روبه جبهههای غرب گردن کشیدند و دسته زنجیر زن از روبرو میآمد» (همان،۱۳۶۹ج:۸۱). آنچه در این سالها دیدن آن برای مردم عادی شده است دیدن جسدهای فراوان بود و بدتر از آن نگاه بهتزده زنان عزادار است «گونههای خشک شده با موهای پریشان، لبانی که دیگر نمیلرزید. مجسمههای سنگی، سنگی سیاه و دور» (همان،۱۳۶۹ج:۸۲). اما آنچه که در این داستان مدّنظر روانیپور است شکّ و تردید زنی است که با هر آنچه که از شوهرش در خاطرش هست زندگی میکند و تمام وقایع که بعد از شهادت همسرش اتفاق افتاده برای او غریب و ناآشناست.
در این میان تنها چیزی که از آن روز به یادش مانده است، صدای زنی است که او را دلداری داده است و بیوه شدن او را یادآوری کرده است.
«از آن همه هیاهو و شیون، صدای زنی را شنیده بود، ناآشنا. و چهره همو به یادش مانده بود، دو تا چشم لوچ زیر چادری سیاه: «مگه تو تنهای زن …. چندین و چند هزار بیوه شدن». «بیوه» از آن همه کلمات پا در هوا، که در ذهنش ماسیده و یخ میزد و در آن فضای سیاه غبارآلود فقط این کلمه در ذهنش ماند و دید که تنهاست، نیمه تنش نبود، یک دست بود، دستی که در هوا معلق مانده بود. بلاتکلیف، در انتظار دستی که تا ابد گم شده بود…..» (همان،۱۳۶۹ج:۸۳).
زن حتی موفق نشده بود برای آخرین بار همسرش را ببیند.
«نگذاشته بودند که او را برای آخرین بار ببیند، مردش را، نیمه دیگرش را که بلند بالا بود و چهار شانه، چشمان سیاهی داشت و خندهای کودکانه! توی آن مستطیل چوبی چیزی نبود…. هیچ وقت چیزی نبود. هر پنچ شنبه میآمد، میآمد و دوست میداشت خاطراتش را در کنار آن سنگ که سرد بود و نا آشنا مرور کند. سنگی که نمیدانست کی و چه کسی یا چه چیزی زیر آن مدفون است»(همان،۱۳۶۹ج:۸۳).
به اعتقاد زن «تابوت باریک بود و سبک، راحت روی موج خون روی شانهها تکان میخورد و هیچ سنگین نبود. باریک بود و هیچ کس نمیتوانست در آن جا بگیرد مگر اینکه نباشد، اصلاً نباشد»(همان،۱۳۶۹ج:۸۲). به اعتقاد او «مرگ نمیتواند کسی را آنقدر لاغر کند، جمع کند که در این مستطیل چوبی جای بگیرد… این جعبههای چوبی همیشه خالیاند و راحت بلند میشوند، روی دستها سر میخورند تا برسند به گودالی، یک گودال باریک. جعبههای خالی، گودالهای خالی» (همان،۱۳۶۹ج:۸۲).
به اعتقاد روانیپور بدنهای این جوانان آنقدر زیر ترکش خمپاره له و تکه تکه میشود که چیزی از آن باقی نمیماند و این سبک بودن تابوتها، اشاره به پیکرهای تکهتکه شده و از بین رفته آنان دارد. او معتقد است در این تابوتها جز پوتین نیست. این باور معطوف به این نکته است که در جنگ پیکر بسیاری از شهداء مفقود شدند و تنها چیزی که از آنان به دست خانوادههایشان رسید پلاکها، لباسها و اشیائی از این قبیل بود که به جای آنان دفن می شد« ندیده بودش و آن طور که بعدها شنید وقتی که میتوانست به دیگران گوش بدهد: «:تابوت سبک بود. انگار فقط پوتینی توی آن باشد.» (همان،۱۳۶۹ج:۸۳).
قهرمان داستان هرگاه در کنار این سنگ که برایش ناآشناست قرار میگیرد بر شک و تردیدش افزوده میشود و نمیتواند از خطوط پراکنده ذهنش چیزی منسجم بسازد.
«وقتی به اینجا میرسید، به این شک کشنده و مرموز، همه چیز در ذهنش میشکست، درهم میشد و میگریخت.
چشمان سیاه ، لبخند کودکانه و بلند بالای مرد، مردی که یکروز بود و حالا تصویری تکه تکه، خطوطی مبهم و پراکنده و او نمیتوانست همه را یکجا جمع کند و چیزی از آن بسازد، شکلی که با آن انس گرفته بود…. و هرچه زمان میگذشت هرچه دور میشد، خطوط پراکندهتر میشدند….» (همان،۱۳۶۹ج:۸۳).
زندگی و فراموش کردن آنچه که روزی بوده است، از مسائلی است که نویسنده در این داستان برآن تأکید میکند. به اعتقاد روانیپور آنچه که باعث رنج زن میشود گریز او به سوی زندگی است و جدالی که در درون او برای حفظ خاطرات هست؛ جدالی که بین مرگ و زندگی است. عادت زندگی همه چیز را در دل انسان به فراموشی میسپارد. روانیپور در «اهل غرق» نیز به این نکته در زندگی خیجو اشاره میکند «مرگ حتی اگر مرگ نابسامان مهجمال باشد، عادت زندگی را دل آدمیان نمیکشد» (روانیپور،۱۳۶۹ب:۳۷۵).جای پای زندگی را به آسانی نمیتوان پاک کرد. انسان خواهان زندگی است در مسیر زندگی نمیتوان از آنچه که اتفاق میافتد دوری گزید در این مسیر تصاویر جای همدیگر را میگیرند و زمانی متوجه میشوی که همه آنچه را که روزی مقدس بوده است در بده و بستان زندگی به فراموشی سپردهای.
«و میترسید در ذهن زنی که ضجه میکشد حک شود و تصاویر، تصاویر جدید، تصویرهای کهنه را عقب میزنند و این است که خطوط میشکند و گم میشوند و هر تصویری میتواند خطی را بشکند و گم کند تا آنجا که به رنگ چشمان مردت شک کنی … سیاه بود یا سبز….؟» (روانیپور،۱۳۶۹ج:۸۴). در گریز انسان به سوی زندگی خواه ناخواه همه چیز فراموش میشود و از جنگ جز یادگارها و سرپناههای زنگ خورده چیزی باقی نمیماند. چیزی که قهرمان داستان از دیدن آن وحشت دارد و خواهان آن نیست«سرپناههای قدیمی زنگ زده بود سرپناههای چندساله که بالای قبرها ساخته بودند تا باد و باران تصاویر و یادبودهای زندگی را خراب نکند اما میکرد، میدانست و بعد بیقراری و پریشانی و میدانست که این به خاطر باد و باران نیست چیز دیگری بود، از درون، از گریز آدمیبه سوی زندگی، زندگی؟؟» (همان،۱۳۶۹ج:۸۵). روانیپور در پایان داستان نگرانی خود را از اینکه کسی دربدر دنبال خاطرات بگردد تا جایی که نتواند بفهمد حقیقت چیست این گونه بیان میکند.
«روبروی یکی از عکسها ایستاد: علی در منزل نامزدش (معشوقهاش) در تکزاس. خانهای سفید و بزرگ و چمنزاری سبز، علی دست به قد در میان سبزهها و دخترک کو؟ اصلاً میداند و یا دیگر به خاطر نمیآورد. حتماً فراموش کرده است. آنجا زمان سرعت بیشتری دارد و له میکند، همه چیز را و نمیگذارند که درنگ کنی و دربدر به دنبال خطوط شکسته بدوی تا وقتی که خودت هم ندانی که اصلاً بوده است یا نه و آنجا همه چیز خلاصه میشود به شکل کارت پستال و بعد نگاهی، لبخندی …این علی ایرانی بود… پرشین…. پرشین و حالا در وطنش ….دور، جایی دور زندگی میکند، زندگی؟!» (همان،۱۳۶۹ج:۸۵).
روانیپور برای کودکانی که در ابتدای جذب تصاویر هستند احساس نگرانی میکند از اینکه اینها نیز روزی باید عکس بگیرند و بعد فقط عکسی و خندهای از آنان باقی میماند و همه چیز فراموش میشود.
«و کودکانی که پشت شیشهها به بیرون خیره میشدند، دو کف دست چسبیده به شیشهها و چشمان بیخیال، بیخیال و خالی از خاطره و چه خوب که در ابتدای جذب تصاویر و خاطرهها هستند و چه خوب و چه بد…. بسیار بد که سرانجام قد میکشند و عکس میگیرند در هوا با لباسهای رزمی و یا کنار ژیانی و باید گرفت، عکس را باید گرفت، آن لحظه که میخندی و بعد فراموشت میشود که خندیدهای و برای چه؟» (همان،۱۳۶۹ج:۸۸).
آنچه در این شرایط نگران کنندهتر است ناامنی است که زنان باید در این جامعه تحمل کنند، زنانی که شوهرانشان را از دست دادهاند و از این به بعد باید بار زندگی را بر دوش کشند. روانیپور در ادامه داستان به حوادثی که در مسیر زندگی این زن در کمین اوست اشاره میکند. در بازگشت از بهشت زهرا مرد خریدار بر سر راه او قرار میگیرد، مردی که در نگاه او همه این زنان به زودی آنچه را که برایشان اتفاق افتاده فراموش میکنند و به زندگی عادی بازمیگردند، از دید روانیپور در نگاه این زنان هنوز حالت انتظار را میتوان دید و قهرمان داستان او در پایان با عکسی که جوان کاراته باز در میان موج باد به او نشان میدهد از مرد خریدار جدا میشود و به سوی خانه رهسپار میگردد، عکسی که به او راه خانه را نشان میدهد.
آنچه که روانیپور در این داستان بیان میکند تنهایی زنان شهداء، بی سرپناهی آنان و باور نکردن آنچه که برایشان اتفاق افتاده است، در کنار اینان مرد خریدار ترسیم میشود که هر هفته برای هوسبازی خود راهی بهشت زهرا میشود. سرمایه داری او باعث میشود که بدون هیچ درد و رنجی در کشوری که رنج و سختی در لایههای آن رسوخ کرده است به زندگی خود ادامه بدهد. روانیپور بارها به مسائل جنگ اشاره میکند و در کنار آن از مرفهان بیدرد سخن به میان میآورد که در بحبوبه جنگ به فکر مالاندوزی و بیشتر کردن ثروت خود بودند. انسانهای فرصت طلب که در این شرایط نامساعد برای روزهای مساعد خود، تلاش میکردند.
«اولی گفت: ارزان است نان نیست که گران باشد». دومیگفت: «دندشان نرم حالا بنشینند و غصه بخورند» و دکتر مهرسای فریاد کشید: «آخر چرا این همه گران، یک تابوت نباید این همه گران باشد». و صدای مرد فروشنده :«یکبار مصرفه میدونی، این مردهها، مردههای غریبی هستن، باید با تابوت خاکشون کنی، غسل که ندارن» (روانیپور،۱۸۹:۱۳۸۳).
اینها مردان عجیبی هستند و در سرشان چیزهایی عجیبی میگذشت. روانی پور آنان را که رهسپار میدان جنگ میشوند و به راحتی مرگ را میپذیرند عجیب میداند همچنین به قداست آنان توجه دارد.
روانیپور به عکس نظریه بعضی از تحلیلگران مسائل جنگ ، نویسنده ضدجنگ نسیت. اگرچه با بیان بعضی ویژگیهای داستانهای جنگ، دل فولاد او را جزء آثار ضد جنگ معرفی میکنند ولی در واقع چنین نیست (ر.ک.بارونیان،۱۵۲:۱۳۸۷) او نیز چون مردم دیگر از صدای توپ و موشک وحشت دارد و از اینکه میبیند عدهای از جوانان کم سن و سال جان خود را در راه دفاع از وطن تقدیم میکنند غصه میخورد. آنچه بیشتر نویسنده را تحت تأثیر قرار میدهد، کمبود مواد غذایی و چشمان گرسنه مردم است و بدتر از آن بیمسئولیتی عدهای از هموطنانش است که در این شرایط نامساعد تنها به فکر نجات جان خویش هستند.
«انگار شهر ارواح بود. مردم آهسته با هم حرف میزدند و آرام حرکت میکردند و نگاهشان به آسمان …. خطی سفید، در آسمان آبی… خطی سفید… و این صدا مال چه بود، از کجا آمده بود؟ ناگهان شهر مانند درختی که ریشهاش کوبیده شود تکان خورد و صدای وحشت زده خانم سرهنگ را شنید. حمله، حمله هوایی و رادیویی که دور دست باز شده بود و آژیر خطر و برقها که ناگهان رفت» (روانی پور،۲۳۴:۱۳۸۳).
روانیپور نگران است از اینکه میبیند عدهای بعد از هر حمله هوایی خدا را شکر میکنند که به طرف آنان و دوستانشان نخورد «آری خدا را شکر که به خیر گذشت، روی سرما نریخت و چه مهربان است که از ما گذشت و این شهر بیدفاع و بیپناه تاکی؟» (همان،۲۳۷:۱۳۸۳). بدتر از همه اینها کمبود مواد غذایی و احتکار است. «و صف بود، صفی دراز و سیاه و چشمهای هراسان و گرسنه و گونیها که خالی میشد و کیسهها که پر میشد و مرد فروشنده که دم به دم سنگهای ترازو را عوض میکرد» (روانیپور،۱۳۶۹ج:۸۷).
روانیپور با گریزی به تاریخ ایران و دوره قاجار به مسائلی از قبیل تحریم اقتصادی، محاصره و کمبود مواد غذایی که در زمان جنگ توسط دشمنان انقلاب اتفاق افتاد اشاره میکند. جنگ ایران و عراق در شرایطی شروع شد که ایران هنوز گرفتار حوادث انقلاب بود و زیر بار تحریمهای گوناگون اقتصادی، سیاسی و نظامی قرار داشت. از طرف دیگر حزبهای مختلف در ایران وجود داشت و کشور دچار شرایط بحرانی سختی بود. تودهای ها درصدد بودند تا با کمک کردها اعلام استقلال کنند و حکومت را در دست بگیرند و در داخل کشور نیز اوج هرج و مرج نیروهای انقلابی و دیگر گروه های فعال سیاسی بود. بنیصدر رئیس جمهور وقت خود از کسانی بود که شرایط جنگ را به جهتی هدایت میکرد که خانواده سلطنتی را دوباره بر اریکه قدرت بنشاند و با جوسازی شدید سعی داشت مردم را نسبت به انقلاب بدبین سازد و از طرفی گروه های مختلف دشمن انقلاب و طرفداران بنیصدر در لباس دوستداران انقلاب جریان اقتصادی را به دست گرفته بودند و با احتکار مواد غذایی سعی در انحراف مردم از جریان انقلاب داشتند. نه تنها اینان بلکه سرمایهدارانی که خود را در خطر میدیدند در لباس انقلابیون وارد صحنه شدند و با انبار کردن مواد غذایی و بهداشتی سعی در متزلزل کردن پایههای انقلاب داشتند. در واقع هدف آنان این بود که از داخل به انقلاب ضربه بزنند و به این طریق انقلاب نوپای ملت به بن بست برسد.
«بویی شنید ، بوی نان، بوی گوشت… جایی خرید و فروش حجله میکردند. جایی خرید و فروش تابوت و اینها که از کوچه میآیند چه چیز را زیر لباس خود پنهان کردهاند؟ توی کوچه رفت…. و دری را پیدا کرد. انبارها پر از نان و گوشت و کسانی که ریش داشتند و کسانی که ریش نداشتند قاه قاه خندیدند:اولی گفت: مواد اولیه نیس، شهر در محاصره است، مجبوریم » و دومی گفت: «می توانیم ضربه بزنیم از همین داخل شهر به زودی سقوط میکند.» و دختر کاتب فریاد کشید: «اما مردم از گرسنگی میمیرند» اولی گفت: «صلوات بفرستید خانم مرگ آدمها دست ما نیست.» دومی خندید:«خودشان میخواستند و حالا بکشند» (روانیپور،۱۸۸:۱۳۸۳).
روانیپور به این گونه نقش گروه های مختلف را در انقلاب و روزهای جنگ بیان میکند و ماهیت دشمنانی را که در لباس دوست جلوهگر شده بودند نمایان میسازد. وی با بهره گرفتن از نمادهای اسطورهای اوضاع آشفته ایران را در جنگ این گونه توصیف میکند «و حالا سال شصت و پنج بود و رستم پنج سال علاف جبههها….و میگویند کیکاووس با هواپیما گریخته بود» (همان، ۱۴۷:۱۳۸۳). روانیپور با بهره گرفتن از نمادهای اسطورهای به حوادث جنگ و طولانی شدن آن و حضور نیروهای ایرانی در جنگ اشاره میکند. کیکاووس داستان او بنیصدر است که در پی افشای برنامههایش مخفیانه فرار میکند و رستم داستان او رزمندگانی است که در جنگ حضور دارند اما با طولانی شدن جنگ سردرگم شدهاند. به اعتقاد روانیپور این جنگ نابرابر بود. جنگی بود که مردم خواهان آن نبودند اما قدرت طلبی حاکمان عراقی است که باعث به وجود آمدن جنگ و عواقب آن متوجه دیگران شد.«سیاوش که در بیمارستان عراقیها معتاد میشود حالا هم باید عواقب جنگ را تحمل کند و هم طرد شدن از خانواده را. روانیپور تاثیر جنگ را نه تنها بر نسل جنگ بلکه بر نسلهای دورتر نیز نشان میدهد.» (شیشه گران،۱۳۸۷: ۸۶-۸۵)
نویسنده در همه نابسامانیهای اجتماعی، تاریخ و حکومتهای تاریخی و خصوصاً مادها را مقصر میبیند (ر.ک.روانی پور،۲۶۳:۱۳۸۳). مادها اولین قومی بودند که به ایران وارد شدند و تشکیل حکومت دادند و به اعتقاد روانیپور جنگ، اسراء و مسائل جنگ ریشه تاریخی دارد و ریشه آن در حکومت مادهاست و کسانی که ادامه دهندگان سنت آنها هستند. کسانی که تشنه قدرت و حاکمیت هستند و دست قدرتمندان است که نمیگذارد جنگ تمام شود. روانیپور به اوضاع جنگ و قطعنامههای گوناگون و شرایط آتش بس که در ابتدای جنگ و بعد از آزادسازی خرمشهر مطرح شد اشاره میکند، همچنین پیمان شکنی نیروهای متخاصم که شرایط آتشبس را اعلام کردند، اما دوباره به مرزها هجوم آوردند.
«دختر کاتب گفت: فرقی نمیکند. آنها کاری به تمام شدن ندارند. میخواهند بکوبند. چرت میگویی! شب و روز التماس میکنند که بیایید و تمامش کنید….خودشان نمیکنند. آخر خرمشهر را مدتهاست گرفتهاند از همان روز باید …. زیرش میزنند….. خیال میکنی دوباره میآیند. آخر نمیشود تا ابد جنگید و این همه کشته، جایی باید تمام کرد.» (همان،۲۳۴:۱۳۸۳).
آنچه که روانیپور را از جنگ متنفر میکند نه تنها فقر و بدبختی است بلکه حضور جوانانی است که در فاصله بودن و نبودن هستند، جوانانی که سربند «به کربلا میرویم» بستهاند و عازم جنگ میشوند در حالی که شهر پر از ریا ودروغ وناامنی است.
«به جانب خیابان انقلاب راه افتاد وبه ماشینها که پشت راه بندان مانده بودند نگاه کرد…اعزام! تا چشم کار میکرد جوانانی که در اتوبوس به جبهه میرفتند. توی پیادهرو ایستاد، فاصلهای میان هستی ونیستی! فکر کرد هرچه بگوید، حتی اگر فریاد بکشد کسی صدایش را نمیشنود و چه چیز نمیگذاشت تا آنها او را ببینند که ایستاده بود و مژه نمی زد و خیال میکرد اگر پلک بزند، دیگر این خیابان نیست و تنها زمین برهوت و سوختهای است در جنوب با تانکهای نیمه سوخته و بدنهای پاره شده…چه تفاوتی میان بودن و نبودن بود؟ چه کسی بود و چه کسی نبود؟» (همان،۷:۱۳۸۳).
البته روانیپور بیان میکند که «آنان میروند چون مردان عجیبی هستند و فرق نمیکند توی کلهشان چی میگذرد» (همان،۱۳۴:۱۳۸۳). بیمارستانهای پر از مجروحین است و کمبود بیمارستانها ، اتاقهای عمل، آمبولانس و دیگر امکانات، بدنهای خسته و خونین و مردمیکه به دیدن جسد عادت کردهاند، از دیگر مسائلی است که روانیپور نسبت به آن احساس ناراحتی میکند. در حالی که برای دولتمردان حفظ مالکیت سرزمین و اراضی اشغال شده و مسائل سیاسی مهم و با ارزش است «گذشته از اینها تمام خیابانها سنگربندی است و مردم گروه گروه به جبهه میروند» (روانیپور،۲۴:۱۳۸۱).
جنگ برای روانیپور ناخوشایند است، چون نمیتواند هر روز تصّور کند که «الان جایی را در جنوب یا غرب میکوبند و ذرات سفید و خاکستری مغز سوارکاران روی ماسهها و یا بر تنه نخلهای باروت زده چسبیده است» (روانیپور،۳۴:۱۳۸۳). یا اینکه جوانانی که چون گل در ابتدای جوانی هستند پرپر شوند. «و رفت به جانب گلدانها و دست روی گلهای سرخ و آتشین آن کشید و خندید. آن وقتها توی گلدان نمیکاشتند و وقتی مهاجمان حمله میکردند… دختر کاتب صورتش را با دو دست گرفت و گریه کرد، تمام گلها له میشوند. و همه چیز آتش میگرفت. مثل تمام گلهای سرخ خرمشهر و آبادان» (همان،۱۷۱:۱۳۸۳).