بهرام به خاطر حفظ نام خویش کشته شد ، و به همگان ثابت کرد که یک پهلوان واقعی است و برای تمام چیزهایی که به آن ها می نازد ، ارزش واقعی قائل است و حتی حاضر است که برای حفظ نام کشته شود ، چه بسا که خود می دانست که با این کار ، تن خود را به کشتن می دهد و فردوسی نیز به همین دلیل می گوید : عنان بزرگی هرآن کس که جست / نخستین بباید به خون دست شست و فردوسی باز هم از کار جهان بیزاری می جوید و می گوید که درهر صورت نباید گرد جهان گشت .
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
در ادامه می بینیم که سپاهیان ایران عقب گرد کرده و به سوی کیخسرو باز می گردند . پیران و سپاهیانش نیز به سمت افراسیاب باز می گردند . فردوسی در این جا خشم خود را از کار دنیا بیشتر نمایان می کند و می گوید :
همان به که ما خام یا نیم سوز همی نگذرانیم روزی به روز
ج۴ب۱۵۸۲
در ادامه داستان کاموس کشانی است که فردوسی در اینجا ابتدا به ستایش یزدان می پردازد و سپس وارد داستان می شود .
به نام خداوند خورشید و ماه که دل را به نامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی
خداوند کیوان و بهرام و شید از اومان نوید و بدومان امید
ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان بر فشانم همی
از او گشت پیدا مکان و زمان پر مور بر هستی او نشان
ز گردنده خورشید تا تیره خاک سر گوهران ، آتش و باد پاک
به هستی یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند
سوی آفریننده ی بی نیاز تو در پادشاهیش [یاز] و گراز
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت ز کمّی و بیشیّ و از کام و بخت
خود او بی نیاز است و ما بنده ایم به فرمان و رایش سر افکنده ایم
جز او را مدان کردگار بلند کز او شادمانیّ و زاو مستمند
خور و خواب و تندی و مهر آفرید شب و روز و گردان سپهر آفرید
ج۴،ب۱۶۱۶-۱۶۰۵
فردوسی در ابتدای داستان کاموس کشانی به ستایش رستم نیز می پردازد :
شگفتی به گیتی ز رستم بس است کز او داستان در دل هرکس است
سر مایه ی مردی و جنگ از اوست خردمندی و دانش و سنگ از اوست
به خشکی چو پیل و به دریا نهنگ خردمند و بینادل و مرد سنگ
ج۴ب۱۶۱۸-۱۶۱۶
دیدیم که فریبرز و دیگر سران نامدار سپاه ایران به نزد کیخسرو بازگشتند و همه خود را شرمگین و جگر سوخته و پر گناه می دانند . باز هم یاد فرود به میان می آید و بار دیگر کی خسرو بر طوس که او را نامرد ناهوشیار می خواند خشم می گیرد ، بزرگان ایران برای چاره جویی نزد رستم می روند و رستم نزد کی خسرو می آید به نرمی با او سخن می گوید سپس طوس به پوزش خواهی به نزد کی خسرو می آید ، کی خسرو پوزش طوس می پذیرد و اختر کاویان را به نشان سپهبدی به او می دهد . بعد از آن همه ی بزرگان ایران به نزد کی خسرو می آیند و بامداد روز بعد سپاه ایران به سپهبدی طوس رهسپار توران می شود ، پیران با شنیدن این سخن برای طوس پیغام می فرستد که من با فرنگیس و کی خسرو چه خوبی ها کردم و از درد سیاوش چه بسیار که خروشان و جوشان بوده و هستم . پیران برای افراسیاب نیز پیام می فرستد که ایرانیان به کین خواهی سیاوش سپاهی گران آورده اند . افراسیاب که این پیام می شنود ، با سپاهی گران ده روزه به نزد پیران می رسد و بر لب رود شهد، دو سپاه ایران و توران رده بر می کشند . روز دیگر جنگی سخت بین دو سپاه درگیر می شود و بسیار بزرگان ارجمند در خاک و خون می غلتند . این بار هم فردوسی حکیم ، از بسیاری کشتگان به اندیشه ی سرانجام انسان در این جهان می افتد و چنین می سراید :
اگر تاج یابد جهانجوی مرد وگر خاک آورد و خون نبرد
گر ایدون کجا رفتنی ام ز دهر چه زو بهره تریاک یابم چه زهر
ندانم سرانجم و فرجام چیست ! بر این رفتن اکنون بباید گریست
ج۴ب۱۷۶۸-۱۷۷۰
باز هم در میانه ی نبرد پیران با طوس با اندیشه های فردوسی مواجه می شویم :
چنین است گیتی پر از آز و درد از او ، تا توان گرد بیشی مگرد
فزونیش یک روز بگزایدت به بودن زمانی نیفزایدت
ج۴ب۱۹۹۹-۱۹۹۸
فردوسی در اینجا باز هم می گوید که دل بستگی به گیتی را باید رها کرد و هرقدر بیشتر در این دنیا بماند از دنیا گزند بیشتری به وی می رسد .
سخن بعدی فردوسی در میانه ی نبرد رستم با کاموس کشانی است :
به مردی نباید شدن در گمان که بر تو دراز است دست زمان
ج۴ب۳۰۶۲
«کاموس کشانی به ایران آمده است تا این کنام پلنگان و شیران را ویران کند . » اما زهی خیال باطل که رستم او را دست بسته در پیش سران سپاه ایران بر خاک می افکند و گنداوران سپاه تن کاموس را به شمشیر چاک چاک می کنند . کاموس به خود فریفته و مغرور بود و فکر نمی کرد که به این شکل کشته شود ، و به همین روی است که فردوسی چنین در مرگ او سخن می گوید . هیچ انسانی نباید از خویش مطمئن و به خویش فریفته باشد چرا که دست روزگار و دست زمان گاه کاری می کند که در تصور او نیست .
در ادامه ی داستان فردوسی در هنگامه ی لشگر آراستن ایرانیان و تورانیان و به بهانه و ادامه ی سخنان رستم ، این بیت ها را می سراید ،
تو را نام باید که ماند دراز نمانی همی ، کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند که پرخون شود از عنا و گزند
اگر یار باشد روان را خرد به نیک و به بد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج نبندد دل اندر سرای سپنج
فردوسی باز هم می گوید که مرگ در کمین است و از جسم خاکی چیزی باقی نمی ماند و فقط نام انسان است که می ماند ، پس نباید که دل به این سپنجی سرای بست و باید هر روز کار و نفس خویش را محاسبه کرد که چه کرده است ، چرا که مکافات عمل نیز نزدیک است . و هیچ کس نه درویش و بی چیز و نه دارای تاج و تخت نباید که دل به این دنیا ببندد .
داستان کاموس کشانی که پایان می یابد ، داستان خاقان چین آغاز می شود ، وقتی به خاقان خبر می رسد که کاموس کشته شده است پیران و گردان بلخ را فرا می خواند و از کارآگاهان می خواهد که ببینند این شیر دل کیست که کاموس و اشکبوس را این چنین به آسانی کشته است . و بدین سان داستان خاقان چین آغاز می شود .
داستان خاقان چین تا آن جا پیش می رود که رستم تعدادی از بزرگان لشکر خاقان را می کشد ، در ادامه رستم و صدهزار سوار نیزه دار به سوی خاقان چین ، اسب می تازند . خاقان زبان به دشنام رستم می گشاید ، رستم کمند از فتراک می گشاید که تا نزد خاقان پیش تازد و او را به کمند گرفتار کند . خاقان هراسان ، رستم را پیام می فرستد که آشتی بهتر از نبرد است من از رزم باز می گردم تو هم باز گرد . رستم که خویشتن را پیروز می بیند از فرستاده می خواهد که پیلان و تاج و تخت خاقان را بیاورد فرستاده ی خاقان پاسخ می دهد تو که پیروز نشده ای تا تاوان بخواهی . از این رو رستم رخش را می تازاند و به نزدیکی خاقان می رود آن گاه کمند خود را تاب می دهد و به نزدیکی خاقان که پشت پیل نشسته است رها می کند . رستم کمند را چنان پیش می کشد که خاقان از پیل بر روی زمین می افتد و دردم رستم بازوی او را می بندد و خاقان را به کمند ، پیاده تا رود شهد می برد؛ خاقانی که دیگر نه پیل دارد و نه تاج دارد نه تخت و نه مهد و این جاست که فردوسی دوباره لب به سخن می آغازد :
چنین است رسم سرای فریب گهی بر فراز و گهی بر نشیب
چنین بود تا بود گردان سپهر گهی جنگ و زهر است و گه نوش و مهر
ج۴ب۳۷۳۹-۳۷۳۸
بعد از داستان خاقان چین ، داستان اکوان دیو آغاز می شود ، فردوسی در اینجا ابتدا به ستایش پروردگار می پردازد :
تو بر کردگار روان و خرد ستایش گزین تا چه اندر خورد
ببین ای خردمندِ روشن روان که چون باید ، او را ستودن توان
همه دانش ما به بیچارگی است به بیچارگان بر بباید گریست
تو خستو شو آن را که هست و یکی ست روان و خرد با جز این راه نیست
ایا فلسفه دان بسیار گوی نپویم به راهی که گویی : « بپوی! »
تو را هر چه بر چشم بر نگذرد نگنجد همی در دلت با خرد
سخن هر چه بایست توحید نیست به ناگفتن و گفتن او ، یکی ست
تو گر سخته ای راه سنجیده گوی نیاید به بن هرگز این گفت و گوی