بمـیرید، بمیرید و زیـن نفس ببرید که این نفس چو بندست، شما همچو اسیرید
یـکی تیـشه بگیرید پی حفرۀ زندان چـو زنـدان بـشـکستید، هـمه شاه و امیرید
(همان، ج۱، ص۳۱۵)
مولانا برای چه اینقدر بر مردن مصّرست؟ آیا جز اشتیاق او به حیات آرمانی و وصال معشوق است؟ مولانا از مرگ و مردن مفهوم زندگی در ذهن دارد. تا جایی که غریزۀ حیات خواهی انسان به دنبال این است که با تیغ حیات انگیز، گردنِ مرگ را بزند:
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن فرو آمد ز اسپ اقبال و می بوسید دستش را
(همان، ج۱، ص۸۲۱)
مرگ تبدیلی
مولوی به نوع خاصی از مرگ قائل است که شباهت ها و اشتراکات ظاهری ای با عقاید و اندیشه های اهل تناسخ در آن قابل مشاهده است. این نوع مرگ،مرگ تبدیلی است که در آن صفات یک چیز به صفات متعالی تری تبدیل می شود و چیز جدیدی به دست می آید که غیر از آن چیز قبلی است. این نوع مرگ در اصل دگرگون شدن حالتی یا هیأتی به حالت و هیأت دیگراست، به گونه ایی که یک حالت، تکامل حالت پیشین خودش است.مرگ تبدیلی در اصل هیأت متعالی تر انسان است. یعنی حرکت جوهری است انسان که به سوی کمال در جریان می باشد.این نوع مرگ را نیز می توان مرگ صیرورت (شدن) خواند.تغییر یک چیز در اثر تکامل به چیز دیگری را مرگ صیرورت یا تبدیلی می نامیم.البته این تغییرات در خود چیز(شئی) انجام می گیرد. یعنی بر اثر واکنش های درونی خود موجود رخ می دهد.در واقع اگر مرگی باشد مرگ صفاتی است نه ذاتی.مرگ در حقیقت همان تغییر و دگرگونی است.همان صیرورت است.برای مثال: فنای در ذات الهی همان مرگ صفات بشری و انسانی است.بنابراین مرگ تبدیلی در انسان با نفی صفات زائد و شکستن منیّت حاصل می شود. در حقیقت نتیجۀ مرگ اختیاری عرفا همین مرگ تبدیلی مولاناست.مرحلۀ بالاتر و کمال یافته تر مرگ اختیاری، مرگ تبدیلی است.
بـی حـجـابت باید آن ای ذولباب مرگ را بگزین و بر درّ آن حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی مـرگ تـبدیـلی که در نوری روی
مـرد بـالـغ گشت آن بچگی بمرد رومـی ای شد صبغت زنگی سترد
خـاک زر شـد هیأت خاکی نماند غـم فـرح شـد خار غمناکی نماند
(مثنوی، ص۹۴۶)
مولانا اصلاً به مرگ ذاتی قائل نیست،در نظر او آنچه به ظاهر می میرد صفات بشری است. استحالۀ ذات انسان در ذات الهی. بنابراین ذات انسان هیچگاه مرگی نخواهد داشت. وجود انسان در ذات خدا ناپدید می شود اما نابود نمی شود. همانطور که ذات شعله در برابر آفتاب ناپدید می شود اما به قوّت خود باقی است:
چـون زبانۀ شمع پیش آفتاب نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر بـرنـهـی پـنـبه بـسوزد زان شـود
(همان، ص۴۹۸)
فنا برای بقاست و مرگ بخاطر زندگی. مرگ انسان رسیدن به وحدت است. این وحدت گرچه صفات فرد را زایل می کند امّا ذات او باقی است. تمثیلاتی که مولانا برای وحدت می آورد، همه مویّد این مطلب است که مرگ تنها فنای صفاتی است نه فنای ذاتی و جوهری:
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز آب را از جـوی کی باشـد گریز
آب کوزه چون در آب جو شود محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا زیـن سـپس نه کم شود نه بد لقا
(مثنوی، ص۵۰۸)
مرگ در نظر مولانا تنها تحوّل است. تحول یک حالت به حالت دیگر. جریان این تحوّل به سوی تکامل است. هر مرحله تکامل حرکت قبلی است. بنابراین تکامل با حرکت تبدّلی همراه است. یعنی نوار رشد تکاملی یک شئی بر پایۀ حرکت جوهری است که ماهیّت یک شئی تبدیل به شئی دیگری می شود. مولانا این نظر را با مثال دانه تشریح می کند. دانه پس از مدتی تبدیل به درخت یا بوتۀ گیاهی می شود. درخت یا بوته همان دانۀ قبلی است که هستی آن بر اثر تحوّل تبدیلی، به شکل درخت یا بوته در آمده است. از این رو مرگ دانه، تبدیل هستی او به هستی درخت است. این درخت یا بوته همان دانه است:
از مـبـدّل هـسـتی اول نـمـانـد هستی دیگر به جای او نـشاند
همچنین تا صد هزاران هست ها بـعـد یـکدیگر، دوم به ز ابتدا
(همان، ص۷۵۵)
مرگ برای مولانا، در یک حالت باقی ماندن است. اگر چیزی همواره در یک وضع و حالت باشد، یعنی هیچ حرکت و تحوّلی (تغییر و دگرگونی) در او ایجاد نشود، مرگ آن چیز ناشی از همان تحوّل ناپذیری است. تحوّل ناپذیری، فساد درونی و ذاتی را در پی دارد. عامل بقا در حقیقت همان تحوّل و تبدّل است. زندگی تحوّل است و مرگ سکون و ایستایی.
تو از آن روزی که در هست آمدی آتـشی یا خاک یا بادی بدی
گـر بـدان حـالت تـو را بودی بقا کی رسیدی مر ترا این ارتقا
(همان، ص۷۵۵)
لازمۀ ماندگاری و بقا، حرکت و تحوّل حالات در هستی است. خود حرکت و تحوّل، هستی و زندگانی است. مولانا وقتی این تحوّل و تغییرات را لازمۀ هستی و حیات می داند، حیات دوباره و جهان دیگر را ضروری قلمداد می کند:
آمد بهار عشق، به بستان جان درآ بنگر به شاخ و برگِ به اقرار آمده
اقرار می کند که حشر و قیامتست آن مردگان باغ دگر بار آمده
(غزلیات، ج۱، ص۲۸۸)
همانطور که نو کهنه می شود، کهنه نیز نو می شود. این جریان متناوب کهنه و نو شدن در عالم هستی، نمودی از تناوب و جریان پی در پی مرگ و زندگی است. همانطور که مرگ از زندگی برمی خیزد و نیستی متعلّق به هستی است، از مرگ نیز زندگی دوباره نشأت می گیرد و باز هستی از نیستی. در عرفان هدف از فنا، بقاست و رسیدن بدان:
ایـن بـقـاهـا از فناها یافتی از فـنـا پـس رو چـرا بـرتافتی
در فناها این بقاها دیده ای بر بقای جسم چون چفسیده ای
(مثنوی، ص۷۵۶)
او به سیر تکاملی که در هستی جریان دارد، قائل است،یعنی یک چیز به حالت کاملتر از هیأت قبلی اش تبدیل می شود. این حرکت رو به تکامل هیچگاه متوقف نمی شود. یک ذات، پیوسته در حال رشد صفاتی است و اگر مرگی هم باشد مربوط به صفات پیشین است که در مسیر تکاملی خود تبدیل به صفات جدیدتری شده اند. با توجه به این دیدگاه،مولانا مرگ را نیز تنها یک مرحله از مراحل تکاملی انسان می داند.«عده ای … مانند مولوی بر این باورند که بدون مرگ و نفی زندگی یا به عبارت دیگر بدون نفی کهنه و اثبات نو حرکت و تکامل امکان پذیر نیست»[۱۰۷].انتقال از هیأتی به هیأت دیگر از طریق جزیی از شئی که جوهر آن است، صورت می گیرد. در انسان این جزء اصیل روح است. مولانا می گوید اگر روح بمیرد، عملاً انتقالی صورت نمی گیرد:
جانشْ را این دم به بالا مسْکنی ست گر بمیرد روح او را نقل نیست
(همان، ص۹۴۶)
مرگ در نظر مولانا جریان تکاملی انسان است. اندیشۀ او که مبتنی بر سیر پیشرفت و حرکت رو به رشد انسان است، نمی تواند مرگ را توقفگاه این سیر بداند. « مرگ در لغت مولانا از بین رفتن نیست بلکه به طرف مقصود عالی خود پرواز کردن است»[۱۰۸].
پیام مرگ دیگری
مشاهدۀ مرگ دیگران همواره برای انسان تفکر برانگیز است. انسان با دیدن مرگ دیگری به یاد مرگ خویش می افتد که روزی فرا می رسد.او در این حالت با سیلی از سؤال های بنیادین هستی شناختی مواجه می شود که شاید هیچگاه برای یافتن پاسخی قانع کننده به دنبال آنها نرود و همیشه برای او بی جواب باقی بمانند و او نیز نسبت به آنها برای همیشه ناآگاه و بی خبر.
مرگ همسایه مرا واعظ شده کسب و دکان مرا بر هم زده
(مثنوی، ص۹۳۳)
مشاهدۀ مرگ دیگری باعث تحوّل روحی فرد می شود. پند نهفته در مرگ دیگری انسان را نسبت به مرگ خویش آگاه می کند و او را از غفلت ها باز می دارد. مهمترین دلیلی که انسان به دنبال جواب سؤال های هستی شناسانۀ خود نمی رود، مشغول شدن به زندگی دنیایی و سرگرم آرزوها و آمالها شدن است. به همین خاطر است که عرفا درک حقیقت و اسرار الهی را در ترک دنیا و نفسانیّات می دانند. ترک تعلّقات و قطع وابستگی های دنیوی و روی گرداندن از ظواهر مادّی و لذایذ زندگی، باعث زادن ثانی انسان می شود. زادن ثانی یا تولّد دوباره، نتیجۀ تحوّل روحی و دگرگونی فکری و بینشی فرد نسبت به مسائل است. نگاه فرد به حقایق و هستی عوض می شود و با دید متفاوت و اندیشۀ عمیقتر به زندگی می نگرد. مرگ اندیشی یا مشاهدۀ مرگ دیگری مقدمّۀ این زادن و تحوّل است:
ای آنکه بزادیت، چو در مرگ رسیدید این زادنِ ثانیست، بزایید، بزایید
(غزلیات، ج۲، ص۱۰۲۹)
عرفان زندگی کنونی را مرگ می پندارد. چون انسان در آن مستِ غفلت و بی خبری شده است. برای زنده شدن از این مستی و مسخیِ زندگی، باید به مرگ و مرگ اندیشی روی آورد. یادِ مرگ برای انسان شُکِ بیداری است که چشم او را به حقایق می گشاید. این بیداری همان تولّد دوباره یا زادنِ ثانی است.
مرگ عاشقان
آگاهی و شناخت انسانها از مرگ یکسان نیست، در نتیجه حرکت آنها به سوی مرگ و تصوّر و تلقّی آنها از آن متفاوت از یکدیگر است. اگر در پی پاسخ به سؤال “چه چیزی باعث تفاوت انسانها می شود؟ ” باشیم، باز باید به چگونگی کردار و اعمال آنها در زندگی توجه کنیم. از آن دسته انسان هایی که مولانا به تفاوت مرگ آنها با دیگران اشاره کرده است، عاشقان هستند. مرگ عاشقان همانند زندگی آنها، دارای رمز و رازهایی است که برای فهم آن تنها باید عاشق بود. یکی از صفات ممیّزۀ عاشق از انسان های عادی این است که او به اختیار خود خواهان مرگ است نه از سر اجبار اجل. عاشق بدین خاطر عاشق است که فراتر از مرگ می اندیشد: